نویسنده: هانسگئورگ باکهاوس
برگردان: بابک پاشاجاوید
یادداشت مترجم
مقالهی کلیدیِ پیشِ رو «زاییدهی نظریهی انتقادی مکتب فرانکفورت است»1. هانسگئورگ باکهاوس، از پایهگذاران نحلهی آلمانی خوانش جدید مارکس2، «تأملات خود را نخست در سال ۱۹۶۵ در قالب مقاله در سمینارهای آدورنو (جامعهشناسی- / فلسفه) و فِچِر3 (سیاست) در فرانکفورت بهطور عمومی عرضه کرد». با اینحال انتشار رسمی و گستردهی آن تا سال ۱۹۶۹ به تعویق افتاد؛ تا زمانی که «آلفرد اشمیت، از همکاران جوانتر هورکهایمر و آدورنو، مجموعهای شامل این مقاله را ویراست و با عنوان کمابیش گمراهکنندهی» جستارهایی در نظریهی شناخت مارکسیستی4 منتشر ساخت. «ملاحظات مبتنی بر تحلیل شکل ارزش باکهاوس بههمراه کتاب روسدولسکی در خصوص گروندریسه، که در سال ۱۹۶۸ انتشار یافت، الهامبخش یک سری مطالعات دربارهی «منطق سرمایه» شد. دربارهی دیالکتیک شکل ارزش5 گذشته از انگیزش بیواسطهی رفقای فرانکفورتیِ باکهاوس، بهویژه هانسیورگن کرآل و هلموت رایشِلت، عامل انگیزش اساسی بسیاری از گروههای سیاسی ــ نظری تازهتأسیس در جاهای دیگری شد که درگیر [مباحث] سرمایه و استنتاج دولت بورژوایی از تحلیل سرمایه بودند». با اینهمه، این مقاله «برای باکهاوس خصلتی برنامهای و تز-مانند دارد و در پسنگری نیازمند پارهای اصلاحات به نظر میرسد». افزودن این اشارهی تکمیلیْ مفید مینماید که در خصوص این اثر دستکم سه نکتهی اساسی مطرح است: یکم، «ملاحظاتِ در باب تحلیل کیفی ارزش، که باکهاوس خطوط کلی آن را ترسیم میکند، در حکم عامل خنثیکنندهایست در برابر روند غالب ریاضیاتیسازیای که گرایش به مسائل کمّی به آن دامن زده». دوم، «پیشاپیش در عنوان مقالهی باکهاوس وحدت محتوا و شکل، روش و موضوع، یعنی «دیالکتیک و شکل ارزش» متجلی شده است. باکهاوس از جمله نشان میدهد که چهطور مسألهی مواجههی دیالکتیکی ضرورتاً در وهلهی نخست مطرح میشود». سوم، «تأملات باکهاوس، که تضاعف6 مارکسی کالا به کالا و پول را پیش میکشد، ایدههایی را در خصوص تضاعف بهخصوص جامعهی بورژوایی به جامعه و دولت برمیانگیزاند».
با این اشارهی بسیار کوتاه، اینک ترجمهی فارسی این اثر مرجع را در اختیار خوانندگان میگذارم. گفتنی است که مقالهی حاضر را از روی برگردان انگلیسی آن ترجمه کردهام، حالآنکه نیمنگاهی به متن اصلی (آلمانی) نیز داشتهام. ترجمهی مرجع اگرچه در مجموع ترجمهای استاندارد بود، خطاها و ابهاماتی داشت، که در تمامی این موارد متن اصلی را ملاک قرار دادهام. با اینحال، از آنجا که مشخصکردن تکتک اختلافات و اشکالات موجود را امری بیهوده و غیرضروری میدانم، بهجز در مواردی چند، از این کار اجتناب کردهام. بایستی اضافه کنم که در ابتدا قصد داشتم مقدمهی نسبتاً جامعی بنویسم و ضمیمهی این مقاله کنم، اما انتشار ترجمهی فارسی7 مقالهی خوانش جدید مارکس… نوشتهی ریکاردو بلوفیوره و توماسو ردولفی ریوا8 بههمراه مقدمهی مفصلی که مترجم بر آن نوشته بود عملاً این بار را از دوش من برداشت. لذا مقالهی یادشده را بهنوعی مکمل مقالهی حاضر میدانم و مطالعهی دقیق آن را بهشدت توصیه میکنم. در انتها لازم میدانم از فروغ اسدپور، که متن ترجمه را با حوصله خواند و پیشنهادهای بهجایی ارائه کرد، بهطور ویژه قدردانی کنم.
ب. پ. / آبان ۱۳۹۵
* * *
دربارهی دیالکتیک شکل ارزش
هانسگئورگ باکهاوس
مروری انتقادی بر منابع دست دوم دربارهی سرمایه نشان میدهد که نظریهی ارزش کاربنیاد تنها در شکل کاملاً سادهشده و اغلب بهکل کژوکوژ پذیرفته شده یا مورد نقد قرار گرفته است. بیشازهمه این ویژگی تفسیر پوزیتیویستی از مارکس است که نظریهی ارزش کلاسیک و مارکسیستی را یکی میگیرد9. شومپیتر آنگاه که استقلال تحلیل مارکس از ارزش را به پرسش میکشد دیگران را نمایندگی میکند: «سرآغاز درک واقعی از نظریهی اقتصادی وی [= مارکس] وقوف بر این است که او در مقام یک نظریهپرداز شاگرد ریکاردو بود … نظریهی ارزش وی [نظریهای] ریکاردویی است … براهین مارکس صرفاً بیملاحظهتر و پُرلفتولعابتر و «فلسفیتر» بهمعنای بدِ کلمهاند» [۱]. با اینهمه، تفسیر «اکونومیستی» از درک نیت انتقادی نظریهی ارزش مارکس ناتوان است: [در این چارچوب] «نقد اقتصاد سیاسی» به یک «نظریهی اقتصادی» در کنار نظریههای بسیار دیگر بدل میگردد. درک پوزیتیویستی لزوماً به انحلال نظریهی مارکس در باب جامعه در مجموعهای از فرضیات جامعهشناختی و اقتصادی یا «مشاهدات واقعیات» میانجامد. براهینی را که بؤمباورک با «زبانبازی دیالکتیکی» یا شومپیتر با «فلسفی» خواندنشان بیاعتبار میدانستند میتوان بیشازهمهجا در نظریهی شکل ارزش یافت. اگر پرداختنی بدان در کار بوده، یا بهطور نامفهوم توصیف شده یا بدونتوضیح بهحالخود رها شده است. عدمدرک مفسران بسی حیرتآور است، چراکه مارکس و انگلس و لنین بهکرات به اهمیت برجستهی تحلیل شکل ارزش اشاره کردهاند. مارکس در پیشگفتار [ویراست نخست] سرمایه با تمام توان در قبال غفلت از نظریهی شکل ارزش هشدار میدهد: «اما برای جامعهی بورژوایی شکل کالایی محصولات کار یا شکل ارزشی کالا شکل سلولی اقتصادی10 است. تحلیل آن از دید افراد عامی پرسهزدن در وادی جزئیات است». «ذهن بشر بیش از دوهزار سال بیهوده کوشیده تا به کُنه شکل ارزش پی ببرد» و این شامل حال مکتب ریکاردویی نیز میشود. از این نقل قول چنین برمیآید که مارکس مدعی گشودن گره از این «شکل معماآمیز» برای نخستین بار در تاریخ پژوهشهاست.
با اینهمه، دریافت (Rezeption) ناقص تحلیل شکل ارزش را نبایستی تنها به حساب نوعی بیبصیرتی مفسران در قبال مسأله گذاشت. نابسندگی عرضهداشتهای [مربوط به] آن را تنها بر مبنای این پیشفرض میتوان دریافت که مارکس هیچ نسخهی تمام و کمالی از نظریهی ارزش کاربنیاد از خود بر جای نگذاشت. گرچه وی پیشتر در [کتاب] در نقد اقتصاد سیاسی این نظریه را پروراند، اما لازم دید تحلیل شکل ارزش را در سه نسخهی دیگر که همگی با هم زاویه دارند ارائه کند11 [۲]. مارکس نسخهی دوم و کاملاً جدیدی را در ویراست نخست سرمایه ارائه کرد. حتی در خلال حروفچینی، انگلس و کوگلمان «دشواری در فهم» تحلیل شکل ارزش را به مارکس گوشزد کردند و این وی را برانگیخت تا عرضهداشت سوم عامهفهمتری بهعنوان پیوست اضافه کند. نسخهی چهارمی، که باز با عرضهداشتهای پیشین زاویه دارد، برای ویراست دوم سرمایه تدارک دیده شد. با اینحال، از آنرو که در این نسخهی چهارم و آخر دلالتهای دیالکتیکی پروبلماتیک شکل ارزش بیشازپیش رنگ باخته و مارکس پیشتر در ویراست نخست «تا جایی که ممکن بود، تحلیل جوهر ارزش را عامهفهم کرده»، [قاعدتاً] میبایست اختلافنظرهای عمدهای در تفسیر مقصود مارکس از طرح مفاهیم «جوهر ارزش» و «کار مجرد» پدید آید [۳]. از اینرو، بازسازی کل نظریهی ارزش بر پایهی عرضهداشتهای کموبیش پراکنده و ملاحظات منفرد متعدد در کارهای دیگر اولویتی مبرم در [حوزهی] مارکسپژوهی است12.
مارکس در پیشگفتار ویراست نخست سرمایه آشکارا از این واقعیت سخن به میان میآورد که «دیالکتیکْ» مشخصهی عرضهداشت وی از نظریهی ارزش کاربنیاد است. وقتی تفاسیر متداول بدوناستثناء این دیالکتیک را نادیده میگیرند، میبایست پرسید که آیا «نارسایی ارائه» فقط پای تحلیل شکل ارزش {بخش ۳} را میگیرد یا علاوه بر آن متوجه دو بخش نخست فصل یکم سرمایه نیز است؟ لنین بر خصیصهی دیالکتیکی روند کار مارکس پای میفشارد: «کسی که کل منطق هگل را مطالعه نکرده و درنیافته باشد نمیتواند سرمایهی مارکس و مشخصاً فصل نخست آن را بهطور کامل درک کند». وی سپس نتیجه میگیرد: «به اینترتیب، پس از نیم سده هیچیک از مارکسیستها مارکس را نفهمیدهاند!!» [۴].
آیا این درست است که «پس از نیم سده هیچیک از مارکسیستها مارکس را نفهمیدهاند» یا این که مارکس آنقدر در عامهفهمکردن دو بخش نخست فصل «کالا» پیش رفته که فهم «استنتاج» ارزش بهصورت حرکتی دیالکتیکیْ دیگر ممکن نیست؟
چنانکه میدانیم، پیشروی مارکس در بخش نخست به این شیوه است که وی از واقعیت «تجربیِ» ارزش مبادلهای میآغازد و آن را بهمثابهی «شکل پدیداریِ محتوایی قابلتمیز از آن» تعریف میکند. آنچه میبایست «بنیان» ارزش مبادلهای باشد ارزش خوانده میشود. بااینحال، در روند تحلیل، این [بنیان] بایستی نخست مستقل از شکل آن نگریسته شود. تحلیل ذات مستقل از شکل پدیداری آن به اینجا میانجامد که مارکس، بیهیچ واسطهای، بدون نمایاندن ضرورتی ذاتی، به تحلیل شکل پدیداری بازمیگردد: «ما در واقع از ارزش مبادلهای کالاها شروع میکنیم تا ردّ ارزش نهفته در آنها را بگیریم. اکنون بایستی به این شکل پدیداری ارزش بازگردیم». آیا این روند کماکان نمایانگر آن روشی است که مارکس در مقدمهی گروندریسه آن را فراروی «از مجرد به مشخص» توصیف میکند؟ «بازتولید [امر] مشخص» که بناست خود را بهمنزلهی «تمامیتی غنی با تعینات بسیار»، همچون «وحدتی در [عین] گوناگونی» متجلی سازد نخست با این پرسش[ها] در ذهن قابلفهم میگردد: ارزش چگونه [به] ارزش مبادلهای و قیمت [بدل] میشود؟ چرا و بهچهشکل ارزش خود را به ارزش مبادلهای و قیمت بهصورت «هستیاش چونان دیگری» تحویل میکند؟ بهنظر من شیوهی ارائه در سرمایه به هیچ وجه انگیزهی معرفتی تحلیل مارکس از شکل ارزش را روشن نمیسازد، یعنی این را که «چرا این محتوا آن شکل را به خود میگیرد». وساطت ناقص جوهر و شکل ارزش پیشاپیش در این واقعیت نمودار است که در توسعهی ارزش شکافی را میتوان نشان داد. گذار از بخش دوم به بخش سوم فصل یکم دیگر بهصورت گذاری ضروری قابلدرک نیست. ازاینرو، آنچه در برابر دیدگان مخاطب قرار میگیرد نظریهی جوهر ارزش و خصلت دوگانهی کار ظاهراً سادهفهمی است که در دو بخش نخست رازگشایی شده. با اینهمه، بخش سوم، نظریهی شکل ارزش، اغلب صرفاً همچون سندی اضافی یا آرایهی «دیالکتیکیِ» آنچه پیشاپیش سادهوسرراست در بخشهای نخست استنتاج شده فهم میشود. این که «موضوع عام» بهمثابهی موضوع عام، یعنی این که ارزش بهمثابهی ارزش نمیتواند بیان گردد و تنها بهشکلی وارونه، یعنی بهصورت «رابطهی» دو ارزش استفادهای، «نمایان میشود»، از چنگ فهم خواننده میگریزد. با اینحال، اگر روند توسعهی ارزش مبادلهای ــ ارزش ــ شکل ارزش دیگر بهصورت «حرکتی» دیالکتیکی «از «هستی» بیواسطه بهواسطهی «ذات» به «وجود» وساطتشده …» قابلدرک نباشد، طوریکه «بیواسطگیْ تحویل مییابد و دیگربار همچون وجودی وساطتشده تثبیت میگردد» [۵]، آنگاه خاستگاه آن «تفاسیر دیالکتیکی» نیز که [بهواقع] کاریکاتوری از دیالکتیکاند دریافتنی میشود. بدینترتیب تحلیل مارکس از کالا خود را بهصورت «جهشی» وساطتنشده «از ساده به پیچیده، از جوهر به شکل پدیداری» [۶] متجلی میسازد. از منظر منطق صوری، ذات، در برابر شکل پدیداری، بهمثابهی [امر] عام و تیپیک و مایهی اصلی تعریف میشود. وساطت ذات و شکل پدیداری را تنها بهصورت حرکت شبهدیالکتیکی تضادی شبهدیالکتیکی میتوان استنباط کرد: «عام وجود دارد … نه بهصورت مستقل از پدیدارهای منفرد. [بلکه] بهمنزلهی لایتغیر عام در نهاد آنهاست (!)» [۷]. حتی نویسندگانی که مدعیاند «کل منطق هگل را مطالعه کرده و دریافتهاند» هیچ تبیینی از نحوهی سازمانیابی دیالکتیکی مفاهیم بنیادی نظریهی ارزش بهدست نمیدهند. روش دیالکتیکی نمیتواند محدود باشد به این که شکل پدیداری را به ذات برگرداند: [بلکه] باید علاوه بر آن نشان دهد که چرا ذات دقیقاٌ این یا آن شکل پدیداری را بهخودمیگیرد. این مارکسیستهای «فلسفی» بهجای تمرکز بر تفسیر پارههای مبهم و تاریک و ظاهراً تفسیرناشدنی، صرفاً مارکس را تکرار میکنند.
با اینهمه، گسست میان دو بخش نخست و بخش سوم نهتنها ساختار روشمندانهی نظریهی ارزش را مسألهدار میکند، بل ازهمهمهمتر مانعی میشود بر سر راه درک آنچه مارکس ذیل «عنوانی که خود تاحدی مملوّ از رازهاست» [۸]، [یعنی] خصلت بتوارهای کالا و راز آن، شرحوبسط میدهد. چنانکه میدانیم، این عنوانْ بخش چهارم فصل یکم را به خود اختصاص میدهد. بایستی از نانظاممندی و بهاینترتیب از آرایش [متناظر] بخشهای نخست سخن به میان آورد که مانعیست بر سر راه درک نظریهی خصلت بتوارهای، چراکه «راز» [یادشده] برای بار نخست نه در بخش چهارم، بل پیشاپیش در بخش سوم دیده میشود و میبایست در نظریهی سه ویژگی شکل همارز رمزگشایی شود. این که محتوای بخش چهارم تنها از رهگذر بخش سوم قابلفهم میشود پیشاپیش از آرایش پیوست ویراست نخست ۱۸۶۷، که مارکس عنوان شکل ارزش بر آن میگذارد، استنباط میگردد. این پیوست، که اکنون نسخهی عامهفهم تحلیل شکل ارزش قلمداد میشود، حاوی تحلیل بتوارگی است، اما نه بهعنوان آموزهای مستقل، بل صرفاً بهعنوان «ویژگی چهارم» شکل همارز.
ترتیب مطالب آشکار میسازد که نظریهی خصلت بتوارهای را، که در ویراست دوم سرمایه در قالب بخش چهارم بسط یافته، از منظر محتوایش باید تنها بهعنوان پارهای از بخش سوم13 که استقلال یافته درک کرد. حذف یا ارائهی بدونشرح بخش سوم، که «تاریکی و ابهام فصل نخست سرمایه در خصوص ارزش» [۱-۹] در آن نهفته است، بیش از همه در تفاسیر مغلوط زیر تجلی مییابد:
۱. نویسندگان بیشماری دعوی نظریهی ارزش کاربنیاد مبنی بر استنتاج پول بهمثابهی پول و لذا برپایی یک نظریهی پولی بهخصوص را نادیده میگیرند. ازاینرو وقتی این مفسران تنها نظریهی ارزش را عرضه میدارند و نظریهی پول را حذف میکنند یا مورد بازبینیاش قرار میدهند دیگر نباید تعجب کرد. بهایندلیل، آنها عملاً در جایگاهی نیستند که بازشناسی نظریهی ارزش کاربنیاد کلاسیک و مارکسیستی از هم را ممکن سازند. آنها از درک این [نکته] عاجز میمانند که مفاهیم بنیادی نظریهی ارزش تنها زمانی درک میشوند که این مفاهیم بهنوبهیخود فهم مفاهیم بنیادی نظریهی پول را ممکن سازند [۲-۹]. نظریهی ارزش آنگاه بهطور بسنده تفسیر میشود که دریابیم کالا در فرایند «حرکتی درونماندگار به فراسوی خود» بهمثابهی پول عرضاندام میکند. این ارتباط درونی کالا و پول پذیرش نظریهی ارزش مارکس در عین ردّ نظریهی پول را که همپای آن پیش نهاده میشود غیرممکن میسازد. «تصور خامی» که میان سپهر تولید و سپهر گردش («تمامیت بههمپیوستهی انداموار») رابطهای تصادفی و پیوندی صرفاً بازتافتی (Reflexionszusammenhang) میبیند، همان «نافهمیِ» سنخنمای تفاسیر [نمایندگان] مکتب مارکسیسم اتریشی، نشانگر ناتوانی در فهم نظریهی ارزش بهمنزلهی تحلیل شکل ارزش است.
۲. ارتباط میان نظریهی ارزش کاربنیاد ممهور به نشان مارکسیستی و پدیدهی شیءوارگی رازآمیز مانده است. مارکس در بخش چهارم آشکارا تأکید میکند: «کشف علمی اخیر مبنی بر این که محصولات کار، تاجاییکه ارزشاند، صرفاً تجلیات شیءوار کار انسانی صرفشده بر روی آنها هستند آغازگر دورانی [جدید] در تاریخ تکامل بشر است، اما بههیچوجه نمود عینی خصلت اجتماعی کار را از میدان بهدرنمیکند … تعیین مقدار ارزش بر مبنای زمان کار رازی نهان در پسِ حرکتهای نمایان ارزشهای نسبی کالاها میماند. کشف آن نمودْ تعینات صرفاً تصادفی مقادیر ارزش را فسخ میکند اما بههیچوجه شکل شیءوار آنها را منحل نمیگرداند» [۱۰]. بااینهمه، این بیانات آشکارْ بیشمار نویسندگان را از این بازنمیدارد که درست همین «راز نهان در پسِ حرکتهای نمایان ارزشهای نسبی کالاها» را بهمنزلهی موضوع پژوهش نظریهی بتوارگی کالایی مارکس جازنند. در نتیجه، در این تفاسیر «راز» مقدار ارزش، نه «راز» این «نمود عینی» یا شکل شیءوار است که برسازندهی «خصلت رازآمیز» کالاست. در آن صورت، با کشفیات نظریهی ارزش کاربنیاد کلاسیک، تکوین شیءوارگی نیز پیشاپیش مکشوف میگشت. بار دیگر آشکار است که عرضهداشت مجزا و منفک نظریهی ارزش دیگر امکان رخنمایی تفاوتهای اساسی میان تحلیل مارکس و تحلیل کلاسیک را میسر نمیسازد.
میتوان آن عرضهداشت بتوارگی کالایی را که از محتوا تهی میگردد بدینصورت توصیف کرد: نویسندگان به جملاتی از فصل بتوارگی سرمایه ارجاع میدهند و آنها را، بهلحاظ مفهومی و اغلب از منظر ترمینولوژی، بهشیوهی ایدئولوژی آلمانی تفسیر میکنند، دستنوشتهای که در آن حتی معنای نظریهی ارزش کاربنیاد نیز هنوز ناشناخته است. نقلقول معمول این است: برای تولیدکنندگان «ارتباطات اجتماعی (Beziehungen) کارهای خصوصیشان چنان جلوه میکنند که هستند، یعنی نه بهصورت روابط اجتماعی بیواسطهی افراد در فعالیت کاریشان، بلکه بهصورت روابط (Verhältnisse) شیءوار افراد و روابط اجتماعی اشیاء» [۱۱]. از این نقلقول بهسادگی چنین نتیجه گرفته میشود که روابط اجتماعی «خود را» در برابر انسانها «خودآیین ساختهاند» (“verselbständigt”). نظری که متضمن بافتار نوشتههای نخستین است و در [زمینهی] نقد فرهنگی محافظهکارانه ذیل زبانگرد «بیگانگی» و «شخصیتزدایی» فراگیر شده است. بااینهمه، مسألهی نقد اقتصاد سیاسی نه توصیف صِرف این واقعیت موجود، که تحلیل تکوین آن است14.
در نتیجه، در این نوشتارْ تفسیری درست از خصلت بتوارهای بدینصورت ترتیب داده میشود:
۱. «رابطهی اجتماعی اشیاء» از نظر مارکس چگونه سازمان مییابد؟
۲. چرا و تاچهحد «رابطهی اشیاء» را تنها میتوان بهمنزلهی «شکل پدیداری صِرف، بیرونیِ رابطهی، مناسبات انسانی نهان در پسِ آن» پنداشت؟
پرسشهای دیگری در پی این پرسشها مطرح میشوند:
آ. «روابط انسانی» بهصورت «ارتباط اجتماعی کارهای خصوصی» یا همچنین بهصورت «روابط اجتماعی تولیدکننده با کل کار» تعریف میشوند. مفاهیم «رابطه» و «کل کار» چه معنایی دارند؟
ب. مشخصهی مبنایی که موجب میشود «ارتباطات اجتماعی» ضرورتاً چونان یک دیگری (ein Anderes) «بهنظر آیند» چیست؟
پ. واقعیت این نمود در چیست؟ این نمود بهچهنحو خود هنوز جنبهای از واقعیت است؟
ت. تکوین عینیت ارزش (Wertgegenständlichkeit) مجرد را چگونه باید متصور شد: سوژه به چه طریقی به خود «عینیت میبخشد» (“vergegenständlicht”) و با خود در مقام ابژه (Objekt) روبهرو میشود؟ این رفتار رازآمیز اشیاء را میتوان بهاینصورت توصیف کرد: ارزش محصول چیزیست اندیشیده، جدای از خود محصول. بااینحال، ازسویدیگر، ارزش همواره تنها ارزش محصول است و ازاینرو همچون «شکل ایدهآل» چیزی مادی به نظر میرسد. ارزش در مقام چیزی اندیشیده «درونماندگارِ» آگاهی است. بااینحال، ارزش در این صورت هستیاش شناختهشده نیست: [ارزش] خود را همچون چیزی بیگانه در برابر آگاهی میگذارد. واقعیت محصولات کار پیشاپیش مفروض است. تنها واقعیت مسألهدار در اینجا این است که محصولات کار «ظرفی (Gestalt)15 خیالی جدای از واقعیت خود» و نه ساختمان ens qua ens16 بهخودمیگیرند.
در اینجا تنها به پرسش نخست خواهیم پرداخت: مارکس آن ساختار را که چونان «روابط اجتماعی اشیاء» بازمیشناسد چگونه توصیف میکند؟ نخست باید خاطرنشان شود که ارزشهای استفادهای همواره در شکل قیمت عرضاندام میکنند. این شکل بیان، که برابر نهادن دو ارزش استفادهای «رابطهای» شکل میدهد، گمراهکننده است: کُت و کتان نمیآیند که برابر نهاده شوند، آنها پیشاپیش برابر نهاده شدهاند. برابرنهی به این دلیل کامل میگردد که آنها با [چیز] سومی، [که] طلا17 [باشد]، برابر نهاده شدهاند و از طریق این مسیر انحرافی پیشاپیش با یکدیگر برابرند. «رابطهی ارزشی همواره بیانی از ارزش است». بااینحال، برابرنهی تنها بر طبق محتوای ارزش چنان است؛ در خصوص شکل اما این یک «نابرابرنهی» است. یک محصول کالا میشود و دیگری پول. رابطهی اشیاء، «رابطهی ارزشی»، بهمنزلهی «بیان ارزشی» رابطهی کالا و پول است. محصولات بهمثابهی قیمتها «تنها مقادیر متفاوت چیزی یکساناند … تنها مقادیر متصوَر طلای با میزانهای متفاوت» [۱۲]. تاآنجاکه کالاها پیشاپیش بهمثابهی «قیمتهای پولی» بازنموده شدهاند «میتوانیم مقایسهشان کنیم؛ آنها در واقع پیشاپیش مقایسه شدهاند. بااینحال، برای بازنمایی ارزشها همچون قیمتها ارزش کالاها بایستی از پیش خود را بهصورت پول بازنمایانند» [۱۳].
این مسأله دلالت ضمنی بر پاسخ این پرسش دارد: «چگونه میتوانیم بهطور کلی کالایی را در دیگری یا کالاها را همارز هم بازنمایی کنیم؟» محتوای تحلیل شکل [نزد] مارکس عبارت است از تکوین قیمت بهمثابهی قیمت. بر خلاف نظریهی ارزش کاربنیاد کلاسیک، «گذار» از ارزش به ارزش مبادلهای یا قیمت اینک بهعنوان مسأله شناخته میشود: «یکی از نقایص بنیادی اقتصاد سیاسی کلاسیک این است که هرگز نکوشیده از تحلیل کالا و خاصه ارزش کالاها شکل ارزش را که آنها را دقیقاً به ارزش مبادلهای بدل میکند کشف نماید» [۱۴]. این امر از نظر ریکاردوییها پنهان میماند که مدعایشان مبنی بر این که کار تعیینکنندهی ارزش کالاست خود خارج از مفهوم ارزش میماند: مبنای تعریف و موضوع تعریف این گزاره متفاوت [از هم] میماند و [این دو] در هیچ «ارتباط درونی» [با یکدیگر] قرار نمیگیرند. درآنصورت، کار کماکان همچون چیزی بیگانه به ارزش مرتبط میشود، آنگاه که مقدار ارزش بهصورت تابعی از مقدار کار صرفشده تعریف میگردد. لذا فرض اساسی اقتصاد کلاسیک صرفاً یک یقین، «دگمی متافیزیکی»، است. بِیلی، از پیشگامان نظریهی ارزش سوبژکتیویستی، در نقد خود بر مکتب کلاسیک دست بر روی نقطهی حساسی گذاشته است: «ریکاردوییها بهایندلیل به بِیلی گستاخانه و نه قانعکننده پاسخ میدهند که در خود ریکاردو هم هیچ تبیینی از ارتباط درونی بین ارزش و شکل ارزش یا ارزش مبادلهای نمییابند» [۱۵]. لذا «ارزش مطلق» [در] مکتب ریکاردو را بِیلی میتوانست بهعنوان «چیزی غریب در کالا» «که در درون آن میزید» [۱۶] و لذا بهعنوان «اختراعی اسکولاستیک» نقد کند. بِیلی این مسأله را مطرح کرد: «نمیدانم منظور از داشتن ارزش و انتقال بخشی از ارزش و مجموع یا تمامیت ارزشها و غیره چیست» [۱۷]. او بهوقت سرزنش ریکاردو نقد سوبژکتیویسم مدرن را پیشبینی میکند: «یک شیء بدون رابطه با شیء دیگر کمترین ارزشی نمیتواند داشته باشد … ارزش یک کالا بایستی ارزش آن در چیزی باشد … تعیین یا بیان ارزش یک کالا مگر بهواسطهی مقداری از کالایی دیگر ممکن نیست» [۱۸]. در نظر بِیلی ارزش و ارزش مبادلهای یا قیمت [چیزی] یکساناند و بهصورت یک رابطهی کمّی صِرف میان ارزشهای استفادهای تعریف میشوند. بهواقع، ارزش تنها بهمنزلهی «ارزش نسبی»، بهمثابهی رابطهی اشیاء، قابلبیان است. بااینحال «کالا بهسادگی در برابر پول قرار نمیگیرد؛ بلکه ارزش مبادلهایاش همراه با آن بهطور ایدهآل بهصورت پول ظاهر میگردد؛ بهمثابهی قیمت، کالا پول ایدهآل است» [۱۹]. لذا رابطهی کالا و پول نهتنها کمّی است، بلکه بهطور کیفی بهنحوی اسرارآمیز سازمان مییابد: محصولات در مقام کالاها «مقادیر ایدهآل طلا هستند»؛ بااینحال، طلا «واقعیت قیمت خود است» [۲۰].
بنابراین، تلاش بِیلی برای تقلیل ارزش به یک رابطهی کمّی صِرفْ پروبلماتیک همارزی کالا ــ پول را از میان برمیدارد. «چونکه او آن را در بیان پولی متجلی مییابد، نیازی به «تصور» چگونهممکنشدن این بیان نمیبیند» [۲۱]. نقد مارکس بر موضع سوبژکتیویستی بهگونهای است که اهمیت بنیادین آن برای نقد پوزیتیویسم مدرن، خاصه پوزیتیویسم تحلیل زبانی، چنانکهبایدوشاید شناخته نشده است: «این نشانگر نوعی نقد است که در واقع میخواهد دربارهی دشواریهایی که در تضادهای خود چیزها ریشه دارند همچون نتایج بازاندیشی یا تصادم تعاریف سخن بگوید. … این که ناسازگی واقعیت خود را در ناسازگیهای زبانی نیز مینمایاند که با فهم عرفی، با فکر و ذکر افراد عامی، در تباین قرار میگیرند [امری] روشن و بدیهی است. تضادهای ناشی از این واقعیت که کار خصوصی خود را همچون کار اجتماعی عمومی بازمینمایاند ریشه در چیز دارد نه در بیان زبانی چیز» [۲۲]. از این جدل مفصل با بِیلی همچنین باید دریافت که مارکس «هستهی عقلانی» نقد معنایی را جدی میگیرد. «ارزش مطلق» که تنها «کیفیت (Quotität) و کمیت خود» را بیان میدارد اگرچه ناسازگی گفتاری یا «رازورزی»ست، یک «ناسازگی واقعیت (Wirklichkeit)» یا یک «رازورزی واقعی» است [۲۳]. بهمنزلهی «رابطهی اشخاص»، این [رازورزی] نخست زمانی رمزگشودنی میگردد که وساطت ارزش «مطلق» و «نسبی» نمایانده شده باشد.
این گفتهی مارکس که ریکاردوییها منحصراً علاقهمند تعیین مقدار ارزشاند (برای آنان «شکل بهطور کلی، درست بهاینخاطر که طبیعی است، موضوعیتی ندارد»؛ مقولات اقتصادی «در آگاهی بورژوایی آنان … چونان ضرورت آشکار طبیعت … معتبرند» [۲۴]) در مورد علم اقتصاد امروزی نیز صادق است. بنا بر نظر مارکس، حذف پروبلماتیک شکل به این واقعیت برمیگردد که علم اقتصاد (Schulökonomie) خود را از [بند] تعاریف منطق صوری رها نمیسازد: «وقتی منطقدانان حرفهای پیش از هگل حتی محتوای شکل الگوهای داوری و استنتاج را نادیده میگرفتند، تعجب چندانی ندارد که اقتصاددانان، کاملاً تحت تأثیر علاقه به موضوع کارشان، محتوای شکل بیان نسبی ارزش را نادیده بگیرند» [۲۵].
تحلیل ساختار منطقی شکل ارزش را نبایستی از تحلیل محتوای تاریخی ــ اجتماعی آن جدا کرد. بااینحال، نظریهی ارزش کاربنیاد کلاسیک مسألهی شرایط تاریخی ــ اجتماعی کاری را که خود را بهصورت [کار] «ارزشآفرین» بازمینمایاند مطرح نساخت. تبدیل کار به شکلی بیگانه با آن موردتأمل قرار نگرفته است. «در نگرش اکونومیستی و یکسویهی فرانکلین زمان کار خود را بهیکباره بهمثابهی سنجهی ارزشها مینمایاند. [در این نگرش] تبدیل محصولات واقعی به ارزشهای مبادلهای [امری] بدیهی است» [۲۶]. «یکسویگی اکونومیستی» که مارکس بدان میتازد عبارت است از این که علم اقتصاد بهمثابهی شاخهای مجزا در چارچوب تقسیم کار علمی در سطح موضوعات اقتصادی پیشساخته عمل میکند. «اقتصاد سیاسی بهواقع ارزش و مقدار ارزش را، هرچند ناقص، تحلیل و محتوای نهان در این اشکال را کشف کرده است. بااینحال حتی یکبار هم این پرسش را پیش نکشیده که چرا این محتوا آن شکل را بهخودمیگیرد؟ چرا کار خود را در ارزش … محصول کار باز مینمایاند» [۲۷]؟
ازاینرو، ریکاردوییهای چپ که نظریهی «دستمزد عادلانه» را شرحوبسط دادند این پرسش را به میان آوردند: «اگر زمان کار سنجهی درونی ارزشهاست، چرا به سنجهی بیرونی دیگری متوسل میشویم»؟ اگر کار تعیینکنندهی ارزش کالاهاست، آنگاه محاسبهی ارزش را باید همچون «مسیری انحرافی» دید و آن را مسئول پوشانیدن استثمار دانست. محصولات بایستی با گواهیهای کار جایگزین شوند. آنها این پرسش را پیش نمیکشند که چرا در تولید کالاییْ کار بهصورت ارزش مبادلهای محصولات، بهصورت «خاصیت شیءوار آنها»، بیان میگردد [۲۸]. مارکس دلیل وجود محاسبهی ارزش را در تضاد مشخصهی ذات سپهر تولید نهفته میبیند: در تضادی که برای نظریهی اجتماعیاش از بیشترین اهمیت برخوردار است، [یعنی] تضاد میان کار خصوصی و کار اجتماعی. این تضاد بنیادی که در تولید کالایی کار اجتماعی تنها بهصورت کار اجتماعی تولیدکنندگان خصوصی عمل میکند، خود را در این تضاد منتجه نشان میدهد که مبادلهی فعالیتها و محصولات را بایستی محصولی عام و درعینحال خاص وساطت کند. مارکس نیز بهرغم تمام تندیهای نقدش بر سوسیالیستهای آرمانشهری معتقد بود که خواست الغای (aufzuheben) محاسبهی ارزش تحققپذیر است، البته فقط زمانی که تولید کالایی، یعنی تولید افراد مستقل برای بازار، ملغی گردد. این خواست نتیجهی ضروری و اساسی و نه صرفاً جزئی عَرَضی از نظریهی ارزش مارکس است. معنای درست «نقد مقولات اقتصادی» عبارت است از نمایاندن شرایط اجتماعیای که وجود شکل ارزش را ضروری میسازند. «تحلیل شکل غالب کارْ همزمان تحلیل پیششرطهای الغای آن است … مقولات مارکس منفی و درعینحال مثبتاند: این مقولات اوضاعواحوالی منفی را با توجه به رفع (Aufhebung) مثبت آن ترسیم میکنند» [۲۹]. خصلت تاریخی تحلیل شکل ارزش دقیقاً عبارت است از این که «پیشاپیش در سادهترین شکل، در شکل کالا، خصلت اجتماعی معین و نه بههیچوجه مطلق تولید بورژوایی تحلیل میشود» [۳۰].
تحلیل نارسای ریکاردو از شکل ارزش، در کنار نقد سوبژکتیویستی بِیلی و اصل نظریِ پولِ کاریِ سوسیالیستهای آرمانشهری، نتیجهی دیگری بههمراه داشت و آن این است که «ظرف (Gestalt) ــ تعین ویژهی کار بهمثابهی [کار] ارزش مبادلهایآفرین ــ» بررسینشده باقی میماند. ازاینرو ریکاردو «از درک ارتباط میان تعین ارزش مبادلهای بر مبنای زمان کار و این واقعیت که توسعهی کالاها ضرورتاً به شکلگیری پول میانجامد ناتوان میماند. نادرستی نظریهی پول وی همازاینروست. … بااینهمه، این برداشت اشتباه ریکاردو از پول ریشه در این واقعیت دارد که او بهطورکلی تنها تعین کمّی ارزش مبادلهای را در ذهن دارد» [۳۱]. نظریهی پول نادرست ریکاردو نظریهی کمّیایست که تحلیل شکل ارزش در پی نقد آن است.
اگرچه باید بر این بینش دشواریاب پای فشرد که نقد مارکس بر مقولات اقتصادی از حوزهی رشتهی اقتصاد فراتر میرود، تحلیل شکل ارزش (معطوف به مقولات فلسفی) را در کارکرد آن در برطرفساختن (aufzuheben) ناهمسازیهای رشتهی اقتصاد باید فهمید. با دستکاری تز چهارم دربارهی فویرباخ میتوان نقد مارکس بر ریکاردو را چنین توصیف کرد: ریکاردو از واقعیت ازخودبیگانگی اقتصادی میآغازد، از تضاعف محصول به یک شیء ــ ارزش، چیزی خیالی، و یک شیء واقعی. نظریهی وی عبارت است از حلّ ارزش در کار. او نادیده میگیرد که مسألهی اصلی کماکان پابرجا مانده است. این مسأله را که محصول از خویش جدا میگردد و همچون قلمرو مستقل مقولات اقتصادی ورای آگاهی تثبیت میشود تنها با خودازهمدرندگی (Selbstzerrissenheit) و خودنقضگری کار اجتماعی میتوان تبیین کرد. بنابراین، [کار اجتماعی] خود بایستی در وهلهی نخست در تناقضش فهمیده شود و سپس با برافکنی این تناقض عملاً منقلب گردد. ازاینرو، مثلاً پس از آن که کار به منزلهی راز ارزش دریافته شد، باید خود [آن] نظراً نقد و عملاً دگرگون شود. از حیث روششناختی، اینجاست که با پروبلماتیک یادشدهی فراروی از مجرد به مشخص، از ارزش به شکل پدیداری ارزش سروکار داریم.
اگر بار دیگر به این مسأله بپردازیم که رابطهی کیفی کالا و پول چگونه سازمان مییابد، آنگاه سازندهی «محتوای شکل بیان نسبی ارزش» چیست؟ اگر وجه طلا را در نظر بگیریم، آنگاه x گرم طلا = ۲۰ یارد کتان، یا ۲۰ یارد کتان x گرم طلا میارزد. همارزی حاکی از آن است که نهتنها کتان و طلا بیانگر مقادیر برابر ارزشاند، بلکه علاوه بر آن بهنحوی غریب در هم تنیدهاند: کتان «بهلحاظ کمّی برابر» (“größengleich”) و «یکسان در ذات» (“wesensgleich”) با طلا عرضاندام میکند. ارزش کتان بهجای بیانشدن در طلا در ارزش استفادهای هر محصول دیگری مانند کت بیانشدنی است. «هستی ارزشی آن آشکار میگردد، خود را در رابطهای بیان میکند که در آن نوع دیگری کالا، کت، با آن برابر نهاده شده یا بهمنزلهی دارندهی ذات یکسان [با آن] معتبر است» [۳۲]. کتان بهمثابهی ارزش استفادهای را طلا نمیتواند بازنمایاند. کتان کتان است نه طلا. محصولات تنها بهمثابهی «ارزشهای مطلقِ» همذات با طلا «ارزشهای نسبی»اند. کتان بهمثابهی ارزش با طلا برابر است، «همانسان که یک تخممرغ با تخممرغ دیگر» [۳۳]. «[کتان] بهمثابهی ارزشْ پول است»؛ کتان بهمثابهی ارزشْ طلاست. «تمامی آن سحر و جادویی که محصول کارِ مبتنی بر تولید کالایی را در هالهی مهآلود خود پیچانده است» [۳۴] خود را در رابطهی ناسازنمایی متجلی میکند که در آن کالا خود و درعینحال غیر خود، [یعنی] پول، است. لذا این همانستیِ همانی و ناهمانی است. کالا ذاتاً با پول یکسان و درعینحال با آن متفاوت است. «وحدت در [عین] تفاوت» چنانکه میدانیم با ترم هگلی «تضاعف» (Verdopplung) بازشناخته میشود. مارکس این مفهوم دیالکتیکی را برای توصیف ساختار همارزی کالا ــ پول به کار بست: مبادلهی کالایی «موجد تضاعف کالا به کالا و پول است، تضاد بیرونیای که در آن آنها تضاد درونی ارزش استفادهای و ارزش خود را بازمینمایانند» [۳۵].
همارزی کالا ــ پول رفع (Aufhebung) اقتصادی اصل همانی است. همواره باید تفاوت ساختاری بین «سنجهی» ارزش و «سنجهی» خصوصیتی طبیعی را به خاطر داشت. ازاینرو، یک لیتر آب بهمنزلهی جرم معادلْْ یک کیلوگرم خوانده میشود. مقداری آب بهعنوان سنجهی وزن تعریف میشود. بااینحال این بههیچوجه بدینمعنا نیست که وزن یک شیء در بُعد فضایی آب «نمودار میشود» و خود را «متحقق میسازد». آب بهمثابهی آب شکل پدیداری وزن نیست. شیء بهمنزلهی «عینیتیابی» (“Vergegenständlichung”) وزن در رابطهای دیالکتیکی با آب واقعی قرار نمیگیرد طوریکه شیء بهمثابهی وزن با آب بهمثابهی پدیداری بُعدمند و درعینحال بهمثابهی چیزی بهلحاظ کیفی متعین و متفاوت با آن یکی باشد. شیء خود را به «حامل» وزن و آب «دونیم» یا «متضاعف» نمیکند؛ همزمان خود و غیر خود نیست. اما درست بهاینمنوال است که رابطهی کالا و پول ایجاد میشود. ارزش یک کالا تنها بر این مبنا از ارزش استفادهایاش قابل تمیز میشود که در ظرف ارزش استفادهای دیگر بیان میگردد. بنابراین، «این که کالا در هستی بیواسطهی خود بهصورت ارزش استفادهای ارزش نیست، شکل بسندهی ارزش نیست بهاینمعناست که [کالا] بهصورت غیری شیءوار یا بهصورت معادل با چیزی (Sache) دیگر چنین است» [۳۶]. کالا به «غیری شیءوار» بدل میگردد اما بااینحال در هستی دیگر خودْ خودش باقی میماند.
در بیان «بیست یارد کتانْ یک کت میارزد» ارزش یک چیز را چیز دیگر بیان مینماید. این بیان ارزش به یک «وارونگی» برجسته دامن میزند: کت چنان که هست، کت بهمثابهی ارزش استفادهای، بیواسطه ارزش شمرده میشود: «در پول ارزش چیزها از جوهرشان جدا میشود. … با اینحال، از یک سو، ارزش مبادلهای درعینحالیکه کیفیت ذاتی کالاها میماند، خارج از آنها زیست میکند. … بنابراین، در پول ارزش مبادلهای با آن (= کالا) بهمثابهی چیزی دیگر روبهرو میشود. … تمام خصوصیات کالا بهمثابهی ارزش مبادلهای همچون شیئی متفاوت با آن جلوهگر میشود. … ارزش مبادلهای … وجودی مستقل از کالا در مادهای خاص، در کالایی بهخصوص، کسب کرده است» [۳۷]. همارزی رازآمیز کتان و کت معینبودگی اقتصادی کت را تغییر میدهد. در آن کتان «خود را با آن (= کت) بهمثابهی ارزش برابر مینهد، درعینحالکه با کت بهمثابهی شیء استفادهای (Gebrauchsgegenstand) متفاوت است، کت به شکل پدیداری ارزش کتان در تقابل با پیکرهی کتان بدل میگردد. … چون [کتان] بهمثابهی ارزش با کت همذات است، شکل طبیعی کت به شکل پدیداری ارزش خودش تبدیل میشود» [۳۸]. مارکس پول بهمثابهی پول را وحدتی سازمانیافته بهگونهای ناهمساز تعریف میکند: خاصی که بلافاصله بهصورت ضدّ خود، بهصورت عام، ظاهر میشود. «در اینجا، تعینات متضاد کالا، بهجای آن که از یکدیگر جدا شوند، در یکدیگر بازتاب مییابند. … چنان است که گویی در کنار شیرها و ببرها و خرگوشها و تمامی حیوانات واقعی دیگر … حیوان [das Thier] نیز وجود دارد که تنیافتگی منفرد تمام حیوانات است. چنین چیز واحدی که تمام گونههای واقعی و موجود از همان چیز را در خود یکجا دارد چیزی عام است، نظیر حیوان و خدا و غیره» [۳۹]. این مسآله مطرح میشود که آیا از اینجا میتوان به ذات ارزش نیز پی برد؟
ما «حرکت» چیزی را توصیف کردهایم که دارای ویژگی برجستهی «تبدیل» و «تضاعف» و «بیانگری» خویش و «ابقای گاهوبیگاه خود در طرف دیگر» و «ازتنبهدرکردن شکل طبیعی خویش» و «متحققساختن» خود است. این چیز، که با حواس دریافتنی نیست، «سنجیده میشود» و «انتقال مییابد» و … . «حامل» این رخداد «چیزی است در و متعلق به اندیشه» (“Gedankending”)، «عینیتی مجرد بدون هیچ کیفیت و محتوای دیگری». بیفکری بیشمار نمایندگان نظریهی ارزش کاربنیاد، که ناآگاهانه با این مفاهیم کار میکنند و هرگز جایگاه منطقی آنها را بهعنوان مسأله درک نمینمایند، گرایش نقد معنایی به متهمساختن براهین اقتصاددانان مارکسیست به بتوارگی کلامی محض را قابلدرک میکند. بهعقیدهی من، یکی از وظایف مبرم اقتصاد مارکسیستی پروبلماتیزهکردن مفاهیم مختص خود است. این ضرورت بیش از هر چیز متوجه مفاهیم بنیادی نظریهی ارزش، [یعنی] «ارزش مطلق» و «کالا»، است.18 پیشتر اشاره کردهایم که ارزش چونان چیزی «درونیِ» آگاهی شناخته نمیشود، [بلکه] خود را همچون چیزی بیگانه در برابر آگاهی میگذارد.
درست همین مسألهی بنیادین است که زیمل را به تعریف ارزش چونان مقولهای متافیزیکی واداشت: «در این معنا [ارزش] … ورای دوگانهی سوژه و ابژه میایستد» [۴۰]. بهواقع، ارزش چیزی اندیشیده است، اما «مفهوم» [“Begriff”] در معنای رایج در منطق صوری نیست: یک تفاوت مشخص را میتوان بههماناندازه برجسته کرد که میتوان بر یک ارتباط مادی انگشت نهاد. [ارزش] مفهومی کلی (Gattungsbegriff) نیست، بلکه «چیزیست مفهومی کاملاً جدای از دایرهی منطقی، متمایز از وحدت ناظر بر خصیصهی مشترک چند جزء منفرد» [۴۱]. عطف به مفهوم سنتی خدا نشان میدهد که مارکس «عام» را وحدتی میداند که تمامیت کلّیهی تعینات را در [عین] تفاوتشان در خود دارد. حال، آیا این حکم که بهنحوی بیواسطه تنها ذات پول را توصیف میکند برای «موضوع عامِ» ارزش نیز معتبر است؟ ارزش تنها در «وحدت» با ارزش استفادهای جلوهگر میشود. این «وحدت» کالا نام دارد، «چیزی محسوس ــ فراحسی». یک شیء از منظر فلسفهی سنتی یا مادی است یا «استعلایی»، ولی هر دو نمیتواند باشد. کالا بهمنزلهی چیزی که خصوصیات محسوس، فراحسی، ارزش استفادهای، ارزش بدان معطوف است اندیشیدنی نیست. بانی این خصوصیات [چیز] سومی نیست که همچون پرانتز لایههای درخودناب را گرد هم متحد میسازد.
کالا را موقتاً میتوان چنین توصیف کرد: [واقعیت] معلومْ «رابطه»ی ارزشهای استفادهای است. بااینحال کالاها بهمثابهی ارزشهای استفادهای «وجودهای نسبتبههمبیتفاوت و بهعلاوه بیارتباطاند». [امر] بیواسطه اما همواره چیزی وساطتشده است. رابطهی یک ارزش استفادهای با خود در مقام داشتن رابطهای با دیگری همچون ارتباط (Beziehung) بیواسطهی دو ارزش استفادهای که با خود یکساناند جلوه میکند. فراموش میشود که در برابرنهی دو ارزش استفادهایْ یک ارزش استفادهای با خود نابرابر قرار گرفته: «هر یک از دو کالا را با [کالای] سومی، نه با خودش، برابر مینهیم» [۴۲]. این که کالا بهمثابهی ارزش استفادهای ارزش نیست تنها بدینمعنا میتواند باشد «که بهصورت چیزی با پیکری متفاوت یا بهصورت معادل با چیزی دیگر [ارزش] است» [۴۳]. شیء بهمثابهی «چیزی نابرابر با خود» در نایکسانیای که ذاتاً (als eignen) در خود دارد با خود یکسان میماند. [شیء] خود را … از خود بهمثابهی ارزش استفادهای … جدا میسازد» [۴۴] و هویت مشخص مییابد. «وحدت» ارزش و ارزش استفادهای، وحدت در [عین] خودجداگری، خود را بهصورت تضاعف کالا به کالا و پول متجلی میسازد. «بهاینترتیب تضاد درونی پوشیده در [لفافهی] کالا … را تضادی بیرونی بازمینمایاند» [۴۵]. درعینحال «وارونگی»ای صورت میپذیرد: ارزش کالا، که بدواً طلا را به پول تبدیل میکند، در کالا کماکان بهصورت مقداری ایدهآل از طلا، یعنی بهصورت ارزش مبادلهای یا قیمت، ظاهر میشود. «حرکت وساطتشده در نتیجهی خود محو میشود و ردّی بر جای نمیگذارد» [۴۶]. بر خلاف نظریهی ارزش کاربنیاد کلاسیک، از نظر مارکس ارزش نهتنها مبنای تعیین مقدار ارزش است، بلکه بدواً در «حرکت واسطهگرانه»اش رابطه را چونان رابطه میسازد. ازاینرو ارزش از نظر مارکس نه جوهری ایستا در صلبیت یکپارچه، بل چیزیست که خود را در جداگریها آشکار میسازد: [یعنی] سوژه [است]. «با اینحال، اگر به گردش در کلیت خود بنگریم، میبینیم که همان ارزش مبادلهای، ارزش مبادلهای بهمنزلهی سوژه، یک بار بهصورت کالا و باری دیگر بهصورت پول عرضاندام میکند و درست در این حرکت است که خود را در این تعین دوگانه عرضه میدارد و در هر تعین در قالب ضد خود ابقاء میکند: در کالا در قالب پول و در پول در قالب کالا» [۴۷].
آشکار است که نخست زمانی از تضاعف کالا به کالا و پول رمزگشایی شد که میشد نشان داد که این رابطهی ستیزآمیز بین اشیاء بیانگر رابطهای بین افراد است که بهطور مشابه بهگونهای ستیزآمیز سازمان یافته است. برعکس، این «روابط اجتماعی افراد» بایستی چنان تعریف شود که از ساختار آنها «روابط» ستیزآمیز «اشیاء» قابلدرک گردد.
شیء «محسوس ــ فراحسی» بر واقعیت منحصربهفردی (sui generis) دلالت دارد که نمیتوان آن را به جنبههای تکنولوژیک و فیزیولوژیک فرایند کار یا به محتویات آگاهی و ناآگاهی بشری فروکاست. عینیت ارزش (Wertgegenständlichkeit) مجرد از نظر مارکس عینیت اجتماعی تمامعیار (par excellence) است. این بُعد واقعیت بهموجب آن که همزمان سوبژکتیو و ابژکتیو است خود را از تمامی آن ارتباطات اجتماعی که صرفاً بر مبنای کنش آگاهانه شکل گرفتهاند جدا میسازد.
تحلیل شکل ارزش از سه جهت برای نظریهی اجتماعی مارکس حائز اهمیت است: نقطهی تلاقی جامعهشناسی و نظریهی اقتصادی است؛ نقطهی آغاز نقد مارکس بر ایدئولوژی و نظریهی خاصی دربارهی پول است که بنیان تقدم سپهر تولید بر سپهر گردش و ازاینرو روابط تولید بر «روبنا» را میگذارد. «هر شکل معین پول ممکن است با سطح معینی از تولید اجتماعی سازگارتر باشد و مشکلاتی را حل کند که دیگری از حل آنها ناتوان است؛ بااینحال، هیچیک از آنها … مادامیکه شکل پولی باقی میماند قادر به رفع (aufheben) تضادهای ذاتی رابطهی پول نیست. بلکه تنها این [تضادها] را به این یا آن شکل دیگر بازمینمایاند. … یک اهرم ممکن است بهتر از اهرم دیگر بر مقاومت جسم پابرجا غلبه کند. [اما] مبنای وجود تمام اهرمها دوام این مقاومت است» [۴۸]. از نظر مارکس، «مقاومتی» که در برابر شکلگیری عقلانی فرایند بازتولید مادی عرضاندام میکند عینیت ارزش مجرد است. بر پایهی شکل معینی از تولید مادی، [یعنی] کار اجتماعی تولیدکنندگان خصوصی، است که در ماتریالیسم تاریخی فرایند تولید و بازتولید بهعنوان «زیربنا» روابط آگاهانه صرفاً بهعنوان «روبنا» تعیین میگردند؛ «اهرمی» که مبنای وجود آن «دوام مقاومت» است. مادامیکه افراد «نه زیر سیطرهی اجتماعی قرار دارند که بهنحو طبیعی سازمان یافته و نه برعکس همچون جماعتی آگاه اجتماع را زیر سیطرهی خود درآوردهاند، بایستی در برابرشان همچون سوژههای مستقل چیزی شیءوار و بههمانسان مستقل و خارجی و خودسر وجود داشته باشد. دقیقاً در چنین شرایطی است که اشخاص خصوصی مستقل همزمان در ارتباط اجتماعی قرار میگیرند» [۴۹].
از نظر مارکس پول نه «نماد صِرف»، که در آنِ واحد نمود و واقعیت است: ارتباط اجتماعی عینیتیافتهی افراد مجزا[ست]. «(پول) خود اجتماع است و هیچ مافوقی را برنمیتابد» [۵۰]. برعکس، از منظر نظریهی پول نومینالیستی «طلا و نقره … چیزهایی بیارزشاند، اما در درون فرایند گردش بهمنزلهی نمایندگان کالاها یک مقدار ارزش خیالی کسب میکنند. این فرایند آنها را نه به پول، که به ارزش تبدیل میکند» [۵۱]. اگر وسیلهی گردش منحصراً «غبار پولی» جریان اجناس تصور شود، آنگاه گردش پول بهطور کلی صرفاً حرکتی ثانویه خواهد بود. بهعقیدهی مارکس، این نظریهپردازان ذات وارونگی و لذا تکوین مفهومی پول را نادیده میگیرند. «پول در اصل نمایندهی تمام ارزشهاست؛ در عمل چیزها وارونه میشوند و تمام محصولات واقعی … به نمایندگان پول بدل میگردند. … بهمثابهی قیمتها، تمام کالاها در اشکال مختلف نمایندگان پولاند» [۵۲]. این که آیا میتوان ارتباطی میان نظریهی پول نومینالیستی و نظریهی اجتماعی پلورالیستی نشان داد جای بررسی دارد.
در انتها به یک سری مسائل میپردازیم که از جانب نویسندگان پوزیتیویست شناخته شده اما حل نشدهاند، حالآنکه میتوان با تحلیل شکل مارکسیستی درکشان کرد و لذا ربطشان را نشان داد. یآن در خصوص اقتصاد غیرمارکسیستی بهدرستی میگوید: «از منظر آن، سرمایه آنی پول ــ آنی کالاست؛ از یک سو وسیلهی تولید و از سوی دیگر مجموع ارزش. [سرمایه] در شکل پدیداری فردیتیافته مصلوب میماند و در هیچ ارتباط درونیای با اشکال دیگر قرار نمیگیرد. … آنچه در دورپیمایی سرمایه پیش میرود نه پول، نه کالا، نه وسیلهی تولید، نه «کار»، بلکه ارزش است، که بهتناوب در شکل پولی و کالایی و مولد ظاهر میشود. تنها ارزش قادر به این «دگردیسی» است» [۵۳].
سرمایه از یک سو پول است و از سوی دیگر کالا. ظاهراً یک چیز سومـ[ـی است]. بهراستی که این آزاردهنده است. [سرمایه] نه اینیکی است و نه آندیگری و بهواقع هم اینیکی است و هم آندیگری. این است که «فهمناپذیر» خوانده میشود. برای اندیشیدن در این فهمناپذیری مجبور میشویم به چیزی بیاندیشیم که اکیداً بر مبنای نظریهی ارزش سوبژکتیو قابلاندیشیدن نیست: [یعنی به] «ارزش مطلق». چیزی که زمانی خود را در ظرف طلا بازمینمایاند، هرچند بدون آن که با این طلا بهمثابهی طلا یکسان باشد، و سپس دیگربار بهصورت کالا یا حتی قوهی کار. در مورد مبادلهی کالایی ساده بهنظر نمیرسد این معما هنوز مطرح باشد: کالا چون یک شیء ظاهر میشود و در نتیجه خود را از شیء دیگر، طلا، جدا میسازد. در اینجا کماکان این باور وجود دارد که میتوان تحلیل «ارتباط درونی» و «حرکت درونی» را کنار گذاشت. در مورد سرمایه اما ناگزیر از استنباط «مجموع ارزش مجرد»ی هستیم که نمیتواند با طلا بهمثابهی طلا یکسان باشد، چراکه خود را در اجناس سرمایهای دیگر نیز «مجسم» خواهد کرد. بهگفتهی تسویدِنِک «کل سرمایه خود را در تغییر پیوستهی ظرف (“Gestaltwechsel”) مییابد» [۵۴]. بهواقع عجیب مینماید که نمایندگان اقتصاد سوبژکتیویستی وقتی از «تغییر ظرف» صحبت میکنند فرمول مارکس برای برگشت سرمایه، [یعنی] ، را میپذیرند اما با اینحال قادر به نامگذاری آن سوژهای نیستند که خاصیت اجرای این «تغییرات ظرف» را دارد.
مسألهی شکل ارزش را نمیتوان با نادیدهگرفتن راهحل و عرضهداشت مارکس از میان برداشت. گهگاه دیده میشود که منتقدان نظریهی ارزش کاربنیاد بینش خودنقدگرانهی ناظر بر حلناشدنیبودن همین مسائل را که دقیقاً موضوع همان تحلیل شکل ارزشی هستند که آنها نادیدهاش میگیرند تصدیق میکنند. ملتفت نبودن به آن ارتباط بین نظریهی ارزش ابژکتیوی که پیشتر نقد و ممهور به نشان «دگم متافیزیکی» شد با مسائل ارزش کیفیای که در بخشهای بعد مطرح گردید در اصول نظری علم اقتصاد، نوشتهی جوئن رابینسن مثالزدنی است. نویسنده واقف نیست که با پرسش خود دربارهی کیفیت کمیتهای اقتصادی و ذات مفاهیم بنیادی دقیقاً آن مجموعهمسائلی را بازگو میکند که اندیشهی مارکس حول آنها میچرخد: «ساختن مدلهایی که در آنها مقادیر «سرمایه» ظاهر میشوند، بیآن که گفته شود این مقادیر چهچیز را نمایندگی میکنند، امری معمول است. در شیوهای که در آن از کنار مسألهی ارائهی معنای عملی برای مفاهیم بهکاررفته میگذرند، در آن شیوه که نمودار ترسیم میکنند، در آن از مسألهی ارائهی معنا برای کمیت «سرمایه» نیز با جبری کردن آن اجتناب میکنند. C سرمایه است، و سرمایهگذاری. اما C چیست؟ چه معنایی دارد؟ سرمایه البته. این بایستی مفهوم باشد. همازاینرو ما میخواهیم تحلیل را پیش ببریم و سرمان را با فضلفروشیهای جزئینگرانه که هیاهویشان بر سر معناست درد نیاوریم» [۵۵].
جوئن رابینسن از موضع ناسازنمای اقتصاد مدرن پرده برمیدارد؛ [حوزهای] که از یک سو به پروراندن مدلهای ریاضیاتی پیچیده برای محاسبهی حرکت قیمتها و پول مشغول است و از سوی دیگر فراموش کرده دربارهی چیستی سازندهی موضوع محاسباتش بیاندیشد. بااینحال اگر در امتداد خط اندیشهی رابینسن حرکت کنیم، آنگاه آن پرسش چالشبرانگیز ناظر بر اقتصاد مدرن، [یعنی] «مقادیر چهچیز؟»، از موضع خود وی تنها میتواند «متافیزیکی» توصیف شود. زیرا درست همین مسأله است که پرسشِ دربارهی «جوهر» ارزش را پیش میکشد و موضوع ملاحظات مارکس است. شیوهی پوزیتیویستیِ حذف مسائل کیفی («پول و بهره، مانند اجناس و قدرت خرید، بههنگام تلاش ما برای درکشان خود را همچون مفاهیمی درکناشدنی مینمایانند» [۵۶]) متناظر با آن فرمالیسم رسوایی است که جوئن رابینسن بدینشکل بر آن سرپوش میگذارد: «نمایندگان مدرن اقتصاد نوکلاسیک به ترفندهای ریاضیاتیِ پیچیده و پیچیدهتر پناه میبرند و خاطر خود را با پرسشهای روزافزون دربارهی محتوای پذیرفتهشان برآشفته میسازند» [۵۷].
وقتی عرضهداشتهای معتبر نظریهی پول مدرن خود را به تعریف پول چونان «وسیلهی عام گردش» محدود میکنند، مسألهی چیستی برسازندهی تفاوت بهخصوص کالا و پول حلنشده باقی میماند. تنها زمانی که ارتباط این دو بهصورت وحدت در [عین] تفاوت مفهومپردازی شد، «شبحی» که اندیشهی اکونومیستی را وامیدارد تا پول را «مفهومی درکناشدنی» بخواند نیز ناپدید خواهد شد.
این بینش پیشپاافتاده را که رابطهی میان کالا و پول چونان رابطهای اجتماعی و نه همچون رابطهای شیءوار دریافتنی است نمایندگان اقتصاد سوبژکتیویستی نیز ابراز کردهاند. آمون با شروع از این انگاره که محتوای ارزش سوبژکتیو تنها رابطهای روانی بین یک سوژه و یک ابژه است بهدرستی میگوید: «رابطهای با ماهیت ابژکتیو، در ذات خویش متفاوت، در مفهوم «ارزش مبادلهای ابژکتیو» تجلی مییابد. [این رابطه] رابطهای اجتماعی است» [۵۸]. این اندیشه قرار است تحلیل اقتصادی را به تحلیل جامعهشناختی رهنمون کند. از نظر آمون روابط اجتماعی مانند دولت و خانواده و دوستی و غیره «واقعیات برخاسته از آگاهی و روابط ناشی از ارادهاند». «سرمایه و پول و بنگاه اقتصادی درست همانسان واقعیات اجتماعیاند» [۵۹]. از نظر وی سرمایه یک «قدرت اجتماعی غیرشخصی … متمرکز و مجرد» و کارسالار «حامل قدرت فردی متمرکز و مجرد تصرف» است. روشن است که این انگاشت مدعای وی مبنی بر حلّ مقولات اقتصادی در مقولات جامعهشناختی را برآورده نمیسازد. «قدرت مجرد تصرف» تنها نام دیگر آن واقعیت اقتصادی است که قرار است بهعنوان رابطهای اجتماعی تبیین شود: [یعنی] قدرت خرید. رونویسی همانگویانه از مقولات اقتصادی آمون را به این اشتباه میاندازد که سرمایه را، همانند دوستی و خانواده، صرفاً بهمنزلهی یک «واقعیت برخاسته از آگاهی» و «رابطهای اجتماعی» درک کند. اما وی خود وقتی میگوید قدرت مجرد تصرف چیزی «بسته به اجناس واقعی اما درعینحال اساساً از آنها جداست» این تعریف را نفی میکند. بااینهمه، «بستگی» به اجناس مادیْ قدرت مجرد تصرف را بهطور کیفی از سایر روابط اجتماعی نظیر دوستی یا خانواده جدا میسازد. این که چیزی در عین بستگی به اجناس واقعی از آنها جدا باشد البته مسألهای را پیش میکشد که در دایرهی فهم نظریهی کنش پوزیتیویستی نمیگنجد: [یعنی] شکل ماتریالیستی سنتز.
نظریهی جامعهشناختیای که در پی استنتاج روابط اجتماعی از «رابطهی» آگاهانهی افراد مختلف «با یکدیگر» است و «بازتابندگی» و «ارادیبودگی» را مشخصههای بازشناسان اساسی کنش اجتماعی میداند صرفاً بر این اساس که مقولات اقتصادی را نمیتوان به محتویات آگاهی و ناآگاهی فروکاست پیشاپیش شکست خورده است. «ذهن آنان (= تولیدکنندگان)، آگاهیشان، ممکن است هیچ تصوری از عامل واقعی تعیینکنندهی ارزش کالاها یا محصولاتشان بهمثابهی ارزشها نداشته و از وجود آن بیاطلاع باشد. آنها در روابطی قرار میگیرند که به ذهنشان تعین میبخشد بدون آن که نیاز باشد آنها آن را بدانند. هر کسی میتواند پول را بهمثابهی پول به کار گیرد بدون آن که بداند پول چیست. مقولات اقتصادی بهگونهای بسیار وارونه در آگاهی بازتاب مییابند» [۶۰].
* * *
پانوشتها (مولف)
[1] J. Schumpeter, Kapitalismus, Sozialismus und Demokratie, Bern (1950), S. 44, 46, 47.
[2] Marx/Engels, Briefe über “Das Kapital”, Berlin (1954), S. 132.
[3] قس. مباحثات اُ. لِندله و ه. شیلار دربارهی مسألهی ارتباط کالا و پول در سوسیالیسم (Ware-Geld-Beziehung im Sozialismus) در:
Wirtschaftswissenschaften, 9. Jahrg., Berlin (1961).
[4] W. I. Lenin, Aus dem Philosophischen Nachlass, Berlin (1954), S. 99.
[5] H. Marcuse, Zum Begriff des Wesens, in: Zeitschrift für Sozialforschung, 5. Jahrg., (1936), Heft 1, S. 21f.
[6] R. Banfi, Probleme und Scheinprobleme bei Marx und im Marxismus, in: Folgen einer Theorie, Frankfurt/M (1967), S. 172.
[7] W. Jahn, Die Marxsche Wert und Mehrwertlehre im Zerrspiegel bürgerlicher Ökonomen, Berlin (1968), S. 116f.
[8] K. Korsch, Karl Marx, Frankfurt/M (1967), S. 96.
[9-1] F. Petry, Der soziale Gehalt der Marxschen Werttheorie, Jena (1916), S. 16.
خصلت چندپارگی نظریهی بتوارگی کالایی را سارتر بازمیشناسد: «… نظریهی بتوارگی که مارکس خطوط کلی آن را ترسیم کرده هرگز تکامل نیافته است». در:
Marxismus und Existentialismus, Hamburg (1964), S. 64.
اگرچه سارتر از «جهل کامل مارکسیستها نسبت به ایدههای دیگر» مینویسد («آنها واقعاً یک کلمه از آنچه میخوانند نمیفهمند»)، میتوان این اتهام را متوجه بیشمار اقتصاددان مارکسیست نیز ساخت که در جهل کامل نسبت به متون مارکس بهسرمیبرند. بیبصیرتی خود آنان نسبت به مسأله نمونهی بارز آن اندیشهورزی شیئیتیافتهایست که ایشان با شور و حرارتْ اقتصاد سوبژکتیویستی را بدان متهم میکنند. آنها وقتی از «دیالکتیک» و «شیءوارگی» سخن میگویند، گمان میکنند پیشاپیش مسألهی «اندیشیدن در معنای ارزش» را پشت سر گذاردهاند (K. Marx, Theorien über den Mehrwert 3. Teil, Berlin (1962), S. 143 | K. Marx, Theories of Surplus Value 3, p. 145). مفاهیمی چون «جوهر» ارزش و «تحقق» و «دگردیسی» و «شکل پدیداری» با همان ناآگاهی مقولهایای پیش کشیده میشوند که مارکس نمایندگان اقتصاد پوزیتیویستی را بدان متهم ساخته بود.
[۹-۲] ارتباط میان نظریهی ارزش و نظریهی پول را ویگودسکی بسیار روشن بیان کرده است: «مارکس فهم مقولهی «پول» را ملاک درک ذات ارزش میدانست» (Die Geschichte einer grossen Entdeckung, Berlin (1967), S. 54).
[10] K. Marx, Das Kapital. Band 1, Berlin (1960), S. 80. | K. Marx, Capital. Vol. 1, Moscow (1974), p. 79 (modified).
[11] ibid., S. 78. | p. 77.
[12] K. Marx, Zur Kritik der Politischen Ökonomie, Berlin (1958), S. 45, 68.
[13] K. Marx, Theorien … 3. Teil, S. 161. | K. Marx, Theories … 3, p. 161.
[14] K. Marx, Das Kapital. Bd. 1, loc. cit., S. 140.
[15] ibid., S. 90 (fn.). | p. 87 (fn.) (modified).
[۱۶] نقلقول در:
K. Marx, Theorien …, loc. cit., S. 140.
[۱۷] نقلقول در:
ibid., S. 29. | Theories … 3, p. 131 (modified).
[۱۸] نقلقول در:
ibid., S. 140, 144. | ibid., p. 143, 146.
[19] K. Marx, Grundrisse, loc. cit., S. 923.
[20] ibid., S. 923 (Urtext).
[21] K. Marx, Theorien …, loc. cit., S. 155 (modified).
[22] ibid., S. 129, 134. | Theories … 3, p. 132, 137 (modified).
[23] K. Marx, Zur Kritik …, loc. cit., S. 45.
[24] K. Marx, Das Kapital. Bd. 1, S. 87. | K. Marx, Capital. Vol. 1, loc. cit., p. 85 (modified).
[25] Marx/Engels, Studienausgabe II (ed. 1), Fetscher, Frankfurt/M (1966), S. 274
(پانوشت شمارهی ۲۰ در فصل یکم ویراست نخست سرمایه (۱۸۶۷))
[26] K. Marx, Zur Kritik …, loc. cit., S. 54.
[27] K. Marx, Das Kapital. Bd. 1, S. 85f. | K. Marx, Capital. Vol. 1, loc. cit., p. 84f. (modified).
[28] K. Marx, Kritik des Gothaer Programms, Berlin (1955), S. 22.
[29] H. Marcuse, Vernunft und Revolution, Neuwied (1962), S. 260.
[30] Über Das Kapital, loc. cit., S. 100.
(نامهی مورخ ۲۲ ژوئیهی ۱۸۵۹ به انگلس)
[31] K. Marx, Theorien …, loc. cit., 2. Teil, S. 155, 500.
[32] Marx/Engels, Kleine ökonomische Schriften, Berlin (1955), S. 266.
[33] K. Marx, Das Kapital. Bd. 1, S. 67. | K. Marx, Capital. Vol. 1, p. 58 (modified).
[34] ibid., S. 90. | ibid., p. 80f. (modified).
[35] ibid., S. 109.
[36] K. Marx, Grundrisse, Berlin (1953), S. 680. | K. Marx, Grundrisse, Penguin English ed., p. 795 (modified).
[37] ibid., S. 67, 69, 103, 63, 103.
[38] Marx/Engels, Studienausgabe II, loc. cit., S. 227, 228
(فصل یکم ویراست نخست سرمایه)
[39] ibid., S. 229, 234.
[40] G. Simmel, Philosophie des Geldes, Berlin (1958), S. 24.
[41] Th. W. Adorno, in: Sociologica II, Frankfurt/M (1962), S. 217.
[42] K. Marx, Grundrisse, loc. cit., S. 61. | K. Marx, Grundrisse, Penguin English ed., p. 143.
[43] ibid., S. 680. | ibid., p. 795.
[44] Marx/Engels, Studienausgabe II, loc. cit., S. 226.
(تأکید از مارکس)
[45] K. Marx, Das Kapital. Bd. 1, S. 109.
[46] ibid., S. 99.
[47] K. Marx, Grundrisse, loc. cit., S. 177.
[48] ibid., S. 421.
[49] ibid., S. 909.
[50] ibid., S. 134.
[51] K. Marx, Zur Kritik …, loc. cit., S. 178.
[52] K. Marx, Grundrisse, loc. cit., S. 67f., 106.
[53] W. Jahn, loc. cit., S. 332ff.
یآن اما چنانکه باید و شاید به براهین اریش پرایزر توجه نمیکند؛ [اقتصاددانی] که سرمایه را تنها بهصورت سرمایهی پولی تعریف میکند. پرایزر نظر به حذف مفهوم «دگردیسی» دارد: «بهنظر من گذاشتن نام دگردیسی سرمایه بر این خصایص ساده یا آشفتهساختن موضوع با ایماژهای دیگر چندان مناسب نیست. پول نمیتواند خود را به کالا تبدیل کند؛ حیات اقتصادی بههیچوجه تصویر جادویی نیست». (Bildung und Verteilung des Volkseinkommens, Göttingen (1963), S. 106) مادامیکه نظریهی مارکسیستی نتواند نشان دهد که چگونه آن روابط اجتماعی بهوجود میآیند که خود را ضرورتاً بهصورت دگردیسی کالا و پول بازمینمایانند، اعتقاد به این که ناسازگی زبان بیانگر ناسازگی واقعیت است یقینی صِرف باقی خواهد ماند. البته این که دیدگاه اقتصادی غالب بتواند از عهدهی حذف مفهوم سرمایهی واقعی یا مولد در تمامی زیرشاخهها برآید جای تردید دارد. اشنایدر با این نظر پرایزر همراه است که میتوان بهطور دقیق فرایندهای مرتبط با اقتصاد را بدون استفاده از مفهوم سرمایه توصیف کرد. در عرضهداشت وی از نظریهی رشدْ درست همان مفاهیمِ نفیشده همچون ققنوس برخاسته از خاکستر در هیأت «سرمایهی تولیدگر» (“Erzeugersachkapital”) و «سهام سرمایه» (“Kapitalstock”) ظاهر میشوند.
[54] O. v. Zwiedineck-Südenhorst, Allgemeine Volkswirtschaftslehre, Berlin (1932), S. 102.
[55] J. Robinson, Doktrinen der Wirtschaftswissenschaft, München (1965), S. 85.
[56] ibid., S. 109.
نظریهی پول نومینالیستی با این پدیدهی غریب درگیر بوده است «که نامهای اجزای وزنی معینی از طلا (فلز قیمتی)، [نظیر] پوند و شیلینگ و پنی و غیره، طی فرایندی شرحناپذیر [بهگونهای] مستقل از جوهری که نمایندهی آناند عمل میکنند» (K. Marx, Grundrisse, S. 684). بر خلاف پایهگذاران نظریهی پول غیرفلزی، که همچنان درگیر این «فرایند شرحناپذیر» بودند، در کتابهای درسی مدرن نظریهی پول بدون استثناء این مسأله ابداً جایی نداشت. کناپ همواره میگفت: «ارائهی تعریفی واقعی از وسیلهی پرداخت بسیار دشوار است» (نقلقول در: K. Elster, Die Seele des Geldes, Jena (1923), S. 4). در نتیجه شاگرد وی، اِلستِر، معتقد بود که او «مفهوم وسیلهی پرداخت را، که نتوانست برایش تعریفی ارائه کند، [قاعدتاً] میبایست بهمنزلهی یکی از آن مفاهیم غایی و اصیل که تعریفبردار نیستند تصور کند» (K. Elster, loc. cit., S. 4f). خود اِلستِر از [آن] مسألهی اقتصاد سخن میگوید «که نمیتوانـ[د] به حلپذیریاش معتقد باشـ[د] … رابطهی روانی درونی افراد با موضوعات اقتصادی؛ استفاده، همچون لذتی که عامل اقتصادی برای آن میکوشد … بیان عددی این عوامل روانی هرگز و هرگز مقدور نبوده است. آنها به دو دنیای کاملاً متفاوت تعلق دارند: ارزش و عدد، یعنی قیمت». در اینجا نمایندگان نظریهی ارزش سوبژکتیو «با یکی از آن مسائلی [روبهرو میشوند] که از دایرهی ادراک بشری بیروناند» (K. Elster, loc. cit., S. 52f).
[57] ibid., S. 156.
[58] A. Amonn, Volkswirtschaftliche Grundbegriffe und Grundprobleme, Berne (1944), S. 134.
[59] A. Amonn, Objekt und Grundbegriffe der theoretischen Nationalökonomie, Vienna (1911), S. 409ff.
کوششهای متأخرتر در قالب «نظریهی اجتماعی پول» (گرلوف) یا «اقتصاد سیاسی بهمثابهی جامعهشناسی» (آلبرت) از موضع آمون فراتر نمیروند. بهعقیدهی آلبرت، «تفسیر جامعهشناختیِ پروبلماتیک قیمت … نظریهی ارزش را به سوی تحلیل قدرت (میکشاند). … [بنابراین] پدیدهی قدرت … به مسألهی کانونی اقتصاد سیاسی که باید جزء جداییناپذیر جامعهشناسی تلقی شود بدل میگردد» (H. Albert, Marktsoziologie und Entscheidungslogik, Neuwied (1965), S. 496).
[60] K. Marx, Theorien … 3. Teil, S. 163. | K. Marx, Theories … 3, p. 163 (modified).
پانویسها (مترجمان انگلیسی و فارسی)
1 M. Eldred and M. Roth, Translators Introduction to ‘On the Dialectics of the Value-Form’, Thesis Eleven,
no. 1 (1980), p. 94-98.
(تمامی جملات داخل «» در یادداشت مترجم از این مرجع برگرفته شدهاند./ م. ف.)
2 Neue Marx-Lektüre
3 Iring Fetscher (1922 -2014)
4 Beiträge zur marxistischen Erkenntnistheorie
5 Zur Dialektik der Wertform
6 Verdopplung
7 ریکاردو بلوفیوره و توماسو ردولفی ریوا: «خوانش جدید مارکس: نقد اقتصاد سیاسی همچون پشتوانهای برای نقد جامعه»؛
8 R. Bellofiore and T. R. Riva, The Neue Marx-Lektüre: Putting the critique of political economy back into the
critique of society, Radical Philosophy, 189 (2015), p. 24-36.
9 نو ریکاردوییها نیز چنین میکنند. پوزیتیویسم در اینجا در معنای وسیعِ نظریهی اجتماعی مدرن در عمومیت خود به کار رفته است.
م. ا.
10 مشخصاً تسِلِنی در این اثر به «شکل سلولی اقتصادی» پرداخته است: ــ م. ا.
Die Wissenschaftslogik bei Marx und 'Das Kapital', Frankfurt a.M. 1962
11 برای ترجمهی فصل یکم ویراست نخست سرمایه قس. ــ م.ا.
Dragstedt, ‘Value: Studies By Karl Marx’, 1976
12 باکهاوس اینک این ایدهی بازسازی را «خاماندیشانه» میداند. قس. ــ م. ا.
Gesellschaft, p.11, n.30.
13 فصل یکم ویراست نخست زیربخش ندارد. ــ م. ا.
14 ترم «تکوین» در اینجا مبهم است. هرچند در ادامه روشن میشود که معنای مدنظر [باکهاوس] تکوین مفهومی است نه تکوین تاریخی. ــ م. ا.
15 ریخت.
16 هستی چونان هستی. ــ م. ا.
17 در متن آلمانی: Gold، نه Geld. بااینحال مترجمان انگلیسی آن را به «پول» (money) برگرداندهاند. ــ م. ف.
18 جملهی بعدی قاعدتاً میبایست متعلق به پاراگراف بعدی باشد، اما در هر دو متن آلمانی و انگلیسی در ادامهی همین پاراگراف آمده است. ــ م. ف.
با سلام
برای درک بهتر دیالکتیک ارزش و یا دیالکتیک نظام مند شرح وتفسیر مقولات منطق هگل ضروری است.
لطفا در این مورد مطلب منتشر کنید.
با تشکر.
دوست گرامی، آقای فریدون
خوشحالیم که مطالب «کارگاه» را دنبال میکنید و همچنین از اینکه نظرتان را با ما در میان گذاشتید سپاسگزاریم.
دربارهي ضرورتی که به آن اشاره کردید، حق با شماست. امیدواریم در آینده بتوانیم در حوزهی مورد اشارهی شما قدمهای کوچکی برداریم.
در عین حال، پیشاپیش دست همهی دوستانی که مایلاند دانش و تجربهی خود را در این زمینه به اشتراک بگذارند، به گرمی میفشاریم
با دوستی و احترام
کارگاه دیالکتیک