بر بالاترین شاخهی درخت بلبلی آواز برداشت …
در بزرگداشت خاطرهی خونبار و باشکوه حکومت ملی یکسالهی آذربایجان و اهمیت آن
فروغ اسدپور
در پاسخ به پرسش سایت اخبار روز
باز نشر از سایت اخبار روز / ۱۱ دسامبر ۲۰۱۹
دربارهی یک تاریخ مطلقا خطرناک
مقدمه: متن زیر، حاصل شیرجهای است ناشیانه به ژرفای یک تاریخ بلند، خونبار، پر از آب چشم، پر از مقاومت و سرکوب، پر از تجاوز به زنان و کشتار مردم بیپناه و بیسلاح از سوی ارتش شاهنشاهی، پیچیده و پر فرازونشیب، به قصد دستیافتن به هستهی اصلی آمال و آرمان حکومت ملی یکسالهی آذربایجان. به دلیل خصلت «شیرجه»ای و برشی که ذهنم زیر تاثیر آن به سر میبرد، فرایند نوشتار و «تولید» متن به ناگزیر حالتی خیره به برخی نکات خاص و پراهمیت را یافته، و آکنده است از انقطاع درون متنی که شاید اگر فرصتی میبود به قوام و کمال در سطح بالاتری دست مییافت. به رغم کمداشتهای متن، تصمیم به انتشار آن گرفتم تا ادای احترام کنم به یادمان رهبران فرقهی دمکرات آذربایجان و هواداران و فداییان آن و در ضمن هلهله کنم خاطرهی شکلگیری مفهوم «ما مردم» را در آذربایجان. من بنا به ضرورت هستیشناسانه و معرفتشناسانه، جهان را با چشمهای خودم، خویشانام، همهی آن دهقانان و زحمتکشان دستخوش آپارتاید فرهنگی و سیاسی و اقتصادی و انسانهای والایی میبینم که آمال و آرمان ملی و رهاییبخش فرقه را ارج گذاردند، برای آن در حد توان خود جنگیدند و پیام پیکار رهاییبخش را تا جای ممکن به همه جا گستردند. کسانی که بسیاری از آنان امروز درگذشتهاند و در بین ما نیستند. اما غیاب در یک سطح حتما به معنای غیاب به معنای مطلق کلمه نیست. آن که در یک سطح غایب است در سطح دیگری حاضر است. اما بر من است که پژواک صدای ایشان در این سطح از «حضور» باشم.
ورود به متن: یادمان
پس از گذشت سالیان سال و به رغم فاصلهای که عامدانه بین ما و آن جنبش بزرگ اجتماعی و حکومت ملی برآمده از آن انداختهاند، هنوز هم میتوان زمزمهی رویاهای پدربزرگها و مادربزرگهایمان را شنید و آنچه که تخیلاتشان را خوراک میداد مزه کرد. هنوز هم میتوان آوازها و سرودهای حماسی فداییان فرقه را شنید و سرمست آرزوهایشان گشت. هنوز هم میتوان با دغدغههای آنان درآمیخت و با سرنوشت پرتشویش و نامطمئن آنها همذات پنداری کرد و از رویت انبوه خطرات پیش پایشان دلنگران شد. هنوز هم میتوان از جهش فداکاری و اراده در آنها مات و مبهوت ماند و از تراژدی سرنوشت فردی و جمعی این مردم به ماتم نشست. ژرفای آرزوهای بزرگشان را فقط میتوان حدس زد اندازه گرفتن نتوان.
آذربایجان بهمنزلهی ضددیسکورس
وضعیت خاص آذربایجان با همهی عناصر خاص و عمومی آن، و بهویژه حکومت ملی یکسالهی آن، سببسازی شده برای این که آذربایجان بهعنوان یک ضددیسکورس در فرهنگ و تاریخ معاصر ایران حضور داشته باشد. همین هم کار پردازش و برسازی یک روایت «مدرن» و اصولا یک روایت یکدست و بههمپیوسته از تاریخ معاصر ایران را بس دشوار میکند، اگر نگوییم محال و ناممکن. چه، حکومت ملی یکسالهی آذربایجان بازنمایی مدرنیتهای از نوع دیگر، یک نوع کاملا ویژه و تا آن زمان ناآزموده، در تاریخ این کشور است. مدرنیته و تجربهای که دیگر بار تکرار نشد. این ضددیسکورس، بازنمایی تعارض میان دو اسلوب سازماندهی زندگی اجتماعی، تعارض میان دو فرهنگ سیاسی، تعارض میان دو سیاست زبانی، میان دو مدل زندگی، و لاجرم تعارض میان دو گونه تاریخنویسی را به نمایش میگذارد. برای همین است که حکمرانان سنگرگرفته در تهران و ایدئولوگهای ناسیونالیسم ایرانی همیشه با یک چشم چرت زدهاند و با چشم دیگر مراقب و نگران خودجنبیهای «آن دیگری» در نقطهی شمال و شمال غربی کشور بودهاند. برای همین است که در سالهای اخیر با ظهور دوبارهی یک جنبش ملی قدرتمند مردمی در آذربایجان، بر شمار برنامههای تبلیغاتی و بهاصطلاح تاریخی – سرگرمکننده با کیفیت نازل و رویکرد تحریفی در مدیای فارسزبان خارج (جدا از تبلیغات سیستماتیکی که در داخل انجام میشود) افزوده شده است. چیدمان نیمهماهرانهی مهمانان و «مورخان» و «صاحبنظران» دعوت شده به این برنامهها با همهی تلاشی که به عمل آورده میشود، نمیتواند شدت و حدت خصومتی را پنهان دارد که در برابر ظهور دوبارهی یک جنبش ملی در آذربایجان به میدان آمده است.
اگر نام بردن از فرقهی دمکرات و حاکمیت برآمده از دل آن تا مدتها قدغن بود حالا به میدان نبردی شبهآکادمیک و شبهژورنالیستی، البته بدون حضور جدی محققان و ژورنالیستهای هوادار حکومت ملی آذربایجان، تبدیل شده است. نگاه دیرآشنای «غائله انگار» به این دورهی تاریخی، انگیزهی تشکیل حاکمیت ملی و دستاوردهای آن را آماج اتهامات بیپایه قرار داده است. از این جنبش و حاکمیت برآمده از دل آن یاد میشود، اما نه برای یاداوری بدیل متهورانهای که پیش گذاشت، نه برای یادآوری خواستهای رادیکالاش، بلکه برای ترسانیدن مخاطبان از هر گونه حرکت دگرگونساز و یادآوری خستگیناپذیر «تهدیدی» که حاکمیت فرقه برای امنیت مرزهای ملی کشور و تمامیت ارضی آن فراهم کرده بود. این دلبستگی به جمعآوری «فاکت» و «سند» بر ضد فرقه و حکومت ملی آذربایجان، به رغم مجابکنندگی ظاهریاش برای مخاطب بیاطلاع از تاریخ، همانقدر یکطرفه به قاضی رفتن است که شنیدن روایت کشتارهای دههی شصت از دهان محققان طرفدار جمهوری اسلامی. اما پرنگران نباشیم. تاریخ مردمان عادی فاکتهایی از نوع دیگر را بهدست میدهد. روایتهای مردم عادی آذربایجان، صورتبرداری مورد به مورد از ظلم و جورهایی است که زحمتکشان به تبع دگرگونیها در سرشت حکومت مرکزی و استثمار توامان زمیندارانه و سرمایهدارانه احساس میکردند. از نگاه این مردم، ستم زمینداران و ملاکان بزرگ، فقروفلاکت عمومی در روستاها، عریانی استثمار، سرکوب سیاسی، از دست رفتن منزلت زبان و تاریخ مردم آذربایجان، سیاست بیجاسازی و اصالتزدایی از جغرافیای این سرزمین از سوی حکومت مرکزی، بیگانهسازی مردم از اجتماع بومی خود، غارت منابع آذربایجان و بیتوجهی به اقتصاد و فرهنگ آن انگیزهی اصلی تشکیل حکومت ملی بود.
اهمیت حکومت ملی آذربایجان: تحقق یک اتوپیا
به نظرم اهمیت حکومت ملی یک سالهی آذربایجان در تبلوربخشی به یک اتوپیا است: اتوپیای آزادی. آزادی مقدم بر هر چیز دیگر. آزادی آذربایجان و در نهایت ایران از یوغ سیاستهای بیگانهساز و خوارکنندهی یک نظم استبدادی، مهمترین میراث ایدهای و گفتمانی و پراتیکی آن حکومت است. سیاستهای معطوف به عدالت اجتماعی، بهبود وضعیت اقتصادی نیروی اصلی در بدنهی فرقه یعنی دهقانان، مبارزه با انسانیتزدایی از زنان که در حق رای همگانی و آزادی پوشش خود را نشان داد، خودگردانی اقتصادی–سیاسی–سرزمینی–فرهنگی، انجام اصلاحات ارضی، تاسیس دانشگاه و اصلاحات رادیکال یا غیررادیکال دیگری از این دست، همه زیرمجموعههایی از آن ایدهی اصلی بهشمار میآیند: ایدهی آزادی. رسمیت و اهلیت بخشیدن به زبان ترکی و به این وسیله دعوت از مردمان ترک (و البته غیرترک) آذربایجان برای ورود به قلمرو ثبت و ضبط حس و اندیشه و یادمان، و گام گذاردن در جمهور سخنورزی و عرصهی همگانی رایزنی و سیاست، همه از دستاوردهای این حاکمیت است. چه بدون زبان، بدون قدرت بیان تجربهی خویش، بدون حس خویشاوندی با جهان به میانجی زبان، بدون روزنامه، بدون حزب و بدون مجلس منتخب اهالی یک منطقه، نمیتوان در تعیین سرنوشت خود مداخله نمود. این همه بیان گامهای پرشتاب و بلندی است که حکومت ملی آذربایجان در مدت کوتاه حاکمیت مردمی خود برداشت. فقط خدا خبر دارد از حس و حال انسانهای خوارداشته شدهای که به هنگام ادای غلط و غولوط کلمات و آواهای بیگانه، دستخوش هزار گونه رنج و شرم و ترس و ناایمنی بودهاند و با رسمیتیابی زبان خودشان، شادمانه از این ترومای دیوانهکننده شفا یافتهاند. سیاست مبتنی بر دمکراتیزه کردن سپهر زبان، آموزش به زبان مادری و حق سخن گفتن در عرصهی همگانی پیششرط دمکراسی است. این همان نکتهای است که غالبا و البته عامدانه در روایتهای رسمی و ناسیونالیستی از حاکمیت یکسالهی فرقه فراموش میشود. وقتی آدمی از زبان خود، و سخن گفتن و نوشتن به آن زبان محروم میشود، وقتی زیر یوغ فرمانروایی بیگانه میافتد، فرمانروایی که «خود من نیست»، خودم آن را برنگزیدهام، فرمانروایی که حتی با زبان من بیگانه است، فرمانروایی که به من نمیگوید: «بخواه»، بلکه میگوید: «هیچ چیز طلب نکن، هیچ نخواه، با زبان خودت با من سخن نگو، لال باش، گوش به فرمان من بمان، کرنش کن، روایت تاریخ خودت و نامگذاری مکانهای جغرافیایت را هم به من بسپار»؛ تنها راه رسیدن به آزادی، تاسیس یک حکومت ملی دمکراتیک منطقهای و برابریطلب است.
سیاست دمکراتیزاسیون زبانی و اهلیت دادن به یک زبان مطلقا ممنوع و قدغن شده که «میراث مغول» و یادگار دوران «ترکتازی» قلمداد میشد و بسیاری از روشنفکران مثلا متجدد، خواهان از ریشه برکندن آن شده بودند، به تنهایی چنان انقلاب رادیکالی است که میتواند ارج و منزلت فرقهی دمکرات آذربایجان و بهویژه جعفر پیشهوری رهبر فرقهی دمکرات آذربایجان را تمام کند. به یاد آریم که انتشار روزنامه به زبان ترکی و رسمیت بخشیدن به این زبان، دستاوردی چنان بزرگ بود که گفته میشود سالها پیش از حکومت فرقه، چشمهای ستارخان با دیدن نسخهای از آن به اشک نشست.
دو مدل زندگی
باید به یاد داشت که مبارزهی فرقه و رهبری آن بیان تنشی بود بین «دو مدل زندگی»:
مدل نیروهای تمرکزگرا که تلاش میکنند تا همه چیز را از هم بگسلند، پدیدههای بههمپیوسته را از هم جدا کنند و به حالت جدا از هم در وضعیتی انفعالی نگهشان دارند. بنا به این مدل، یک مجموعهی نسبتا ارگانیک متشکل از سرزمین، فرهنگ، زبان، مردمان حامل یک تاریخ مشترک، همهی پیوندهای سنتی و فرهنگی و سیاسی دیرینه باید از هم گسسته شوند و دستخوش یک فرایند تجزیه گردند، تا دیرتر همین جغرافیا و مردمان ساکن آن بهعنوان عناصری گمنام و بیهویت و بیتاریخ، وارد یک فرایند استبدادی و پرآشوب ترکیب از بالا گردند. همهی این عناصر متعلق به یک کلیت تاریخی–سرزمینی–فرهنگی باید از معناهای قدیم خود تهی شوند و قدرت مقاومتشان درهم شکسته و خنثا گردد تا دیرتر معناهایی جدید در آنها تزریق شود؛ همه سازگار با میل و آرزوی قدرت مرکزی.
مدل نیروهای تمرکززدا که برای حفظ انسجام عناصر درونی یک بافتار جمعیتی و یک ساختار سرزمینی، یک تمامیت جغرافیایی–تاریخی (البته گشوده به روی بیرون و جهانهای دیگر) تلاش میورزند. بنا به این مدل، برای ترکیب در تمامیتها و یا دایرههای بزرگتر–عالیتر اجتماعی؛ نیازی به تجزیهی انسجام درونی– بومی و تداوم جغرافیایی–تاریخی–فرهنگی جوامع مورد نظر نیست. برعکس باید به پیششرطهای هستیشناسانه و تاریخی آنها توجه کرد و بر اساس آنها مذاکره و رایزنی کرد. اشارهام به این است که این نیروها خواهان آن هستند که بدون خلع سلاح زبانی، بدون سیاست بیجاسازی و مصادرهی جغرافیا و سرزمینشان، بدون جعل یا تحریف تاریخی که حامل و دگرگونکنندهی آن هستند، بدون خلع مالکیت مادی و معنوی از اجتماع انسانیشان بهعنوان یک تمامیت گشوده و البته دارای تضادهای درونی و بیرونی وارد اجتماعاتی بزرگتر بشوند و در یک همبستگی یا بههمپیوستگی داوطلبانه با دیگران مشارکت کنند.
بهترین نمونه برای بازنمایی تنش یادشده در بالا یا تنش بین «مدلهای زندگی» را میتوان در مبارزه و مقاومتی یافت که یک مردم حول زبان و اجتماع به خظرافتادهشان سازماندهی میکنند. در روزگاری که سیاست مبتنی بر مونولوگ و تکصدایی رواج داشت (هنوز هم رواج دارد)، و نهایت آرزوی پربلاهت ناسیونالیسم ایرانی و نمایندهاش «شاهنشاه» آن بود که پژواک صدای خود را از دهان مردمان زبانبریده بشنود، وقتی هم نمیشنید، آنها را وامیداشت تا همچون رضا براهنی کلمات ترکی را از روی تخته سیاه کلاس با زبان خود بلیسند، و در این راستا بیجایی و بیسرزمینی و بیهویتی را به جوامعی نسبتا ارگانیک تحمیل میکرد، حکومت ملی آذربایجان نشانهی مقاومت در برابر این سیاست و نه تنها این، که کنشی پرزور و جهشی سودایی برای درهم شکستن آن و جایگزینی آن با مدل مورد نظر خود بود. نشانهی ظهور یک مدل دیگر برای سازماندهی زندگی روزمره بود، این مهمترین عرصهی حیات انسانی. حکومت آذربایجان با اهلیت دادن و رسمیت بخشیدن به زبان ترکی سیاست دیالوگ یا دوصدایی را بنیان گذاشت. سیاستی که با توجه به کثرت ملل و زبانها در ایران به سرعت به یک سیاست چندصدایی منجر شد. از دل این سیاست دوصدایی یک انترناسیونالیسم پرخون چندصدا در شکل همبستگی با مردم همسایه در کردستان و گیلان متولد شد که خود روایتی است پرتفصیل و مثالزدنی از تاریخهای بههم پیوسته و جغرافیاهای همبسته. بر ذهنیت و آگاهی تمام ملل زیرستم ایرانی تاثیر گذاشت و مردم عرب و دیگران را هم با هستی خود متاثر کرد.
حکومت آذربایجان با سنتز و ترکیب الگوهای متفاوت حکومتی، هم بر سر حق منازعه میکرد و هم بر سر آزادی: هر دو مفاهیمی ناشناخته و سرکوبگشته در مدل حکومت پهلویها. بیش از هر مدلی به یک سوسیالدمکراسی آگاه به حقوق ملل ساکن یک جغرافیا نزدیک بود. مدلی بود مبتنی بر دیالوگ، چه چند صاحب حق با هم بحث میکردند و چند زبان با هم از جایگاهی برابر سخن میگفتند. هر طرف گفتگو، زمینهی تاریخی– فرهنگی و ایدهآل خود را وارد متن گفتگو میکرد. حق سلطنت مطلقهی زبان فارسی به چالش کشیده و نقد شد، به جز این جایگزین هم برای آن پیش گذاشته شد. سیاست مبتنی بر دمکراسی زبانی و تصدیق تکثر ملل که همه بایستی در تشکیل داوطلبانهی «ملت ایران» مشارکت جویند، و آرمان عدالت اجتماعی و آزادی انتخاب حکومت به میان آمد. تمامیتخواهی فرهنگی و سیاسی سلطنت پهلوی با چالشی مهیب مواجه گشت. بستار معنایی ناسیونالیسم خفقانآور ایرانی درهم شکست و معناهای جدیدی وارد فضای همگانی شد؛ ملت، میهن، زبان، یکپارچگی جغرافیایی، وحدت ملی، و نظایر آن همه از منظری دیگر به بحث گذارده شد. در نتیجه توهم موفقیت پروژهی ناسیونالیسم تمرکزخواه ایرانی برای برسازی آمرانهی یک هویت باثبات و منسجم ایرانی و درضمن توهم خودآیینی دولت مرکزی دستخوش تزلزل و فروپاشی شد. در عمل نشان داده شد که در نبود آزادی این همه خودفریبیای بیش نیست.
حکومت ملی آذربایجان بحث را به فراسوی تضادهای دوگانهانگار سنت/مدرنیته، دینی/سکولار، اصیل/اقتباسی، جزیی/کلی برد. بهاصطلاح مورخان ما نمیتوانند جز این بگویند که حکومت ملی آذربایجان مثلا برخلاف سیاست رضا شاهی اجازهی گذاشتن حجاب را به زنان داد. اما نمیگویند که از نظر فرقه مدرنیته در تقابلی آشتیناپذیر با سنت نبود. مورخان سفارشی به ما میگویند که حکومت فرقه اجرای برخی مراسم دینی را آزاد گذاشت، اما نمیگویند که سکولاریسم از نظر آنها به معنای نفی همه گونه آیینهای دینی و قلع و قمع دین به معنای ژاکوبنیستی و یا بلشویکی آن نبود. در ضمن اصالت فرقه و حکومت ملی آذربایجان به این نبود که دگمهای «اصیل» یک مکتب فکری یا رویههای پراتیکی منتسب به یک «ایسم» را همچون شابلونی انطباقپذیر بر همهی پدیدههای جهان به کار بگیرد. اصالت آن از قضا در سیاست ترکیبی و اقتباسیای بود که اتخاذ کرد. فرقه به روشی ترکیبی عمل میکرد که نه کاملا بومی بود و نه کاملا وامدار مناطق دیگر. یکی از جذابترین نکاتی که در همین شیرجهرفتنها و جستوخیرکردنهای کوتاه مدت اخیرم در رابطه با تجربهی حکومت یکسالهی فرقه کشف کردم، این است که رهبران فرقه «تضاد» بین مفاهیم انتزاعی–فلسفی جزییت و کلیت را به هم زدند. این تضاد را در پراتیک سیاسی خود به نحو دیگری به بیان هگلی کلمه «رفع» کردند. نشان دادند که «جزییت» (آذربایجان به منزلهی جزیی از ایران) به معنای محدود بودن، در خود فروبسته بودن، نابسنده بودن، و لاجرم جایگیر شدن در یک نظم خاص بهمعنای اندامی بیاراده از آن نیست. به بیان عمادالدین نسیمی شاعر بلندآوازهی آذربایجانی همو که گفته میشود دشمنان زنده زنده پوست از تنش بکندند: «منده سیغار ایکی جهان– من بو جهانه سیغمارام» (دو جهان را در خود جای میدهم و خود در جهانی به قرار و جایگیری نمیآیم). نوعی سیالیت و بیانتهایی در این «امر جزیی» بود که از فرودستی در برابر «امر کلی» انتزاعی غیرمنعطف سر باز میزد، با دیگر سرکشان اتحاد میکرد تا مقاومتی «کلی» شکل بگیرد، نه تنها این که کلیتی به نام ایران انترناسیونالیست را وضع کرد. اما آیا خود در هیچ یک از این جهانها جایگیری میتوانست؟
بدنهی جنبش بدنهی فرقه
به یاد داشته باشیم که زحمتکشان آن گروهی بودند که از همه گونه حق بهویژه حق ورود به عرصهی سخن و نظر محروم بودند، سرنوشتشان به زمین و کارگاه دوخته شده بود، و در نوعی وضعیت اپارتاید جدی قرار داشتند وضعیتی که هنوز هم تداوم دارد و آثارش را در همهی مناطق شهری و روستایی آذربایجان میتوان حس و مشاهده کرد. برنامههای فرقه بازتاب دهندهی مقاومت بدنهی دهقانی و زحمتکش آن در برابر درجهبندیهای منزلت اجتماعی مبتنی بر نابرابری اقتصادی و سیاسی و هویتی–زبانی بود. بسیاری از فداییان و اعضای این جنبش (مثل بسیاری از اعضای امروزین جنبش ملی در آذربایجان) سیاستپیشگانی پرمهارت بودند. فرهیخته و فکور که وضعیت اجتماعی خود را به خوبی درک میکردند وعقاید پرشور و پیشرو داشتند. هزاران هزار نفر از دهقانان و پیشهوران و کارگران و اصولا مردم آذربایجان درگیر موج احساسات میهنپرستانهای شده بودند که فقط نتیجهی تهییج فرقهایها نبود بلکه بیش از هر چیز به این علت بود که حس میکردند منزلت انسانی و تاریخیشان از دست رفته است و برای احیای آن باید کوشید. تکوین رهبران آینده در چنین فضایی به وقوع میپیوست. تکوین رهبران و تشکیل حکومت فرقه اصولا برآمده از دل یک چنین طغیان همگانی بود. طغیان فعلهجات مزارع و کارگاهها که به استثمار، نابرابری، بیمنزلتی، نبود آزادی و نابودی زبان بومی خود، و فرمانروایی بیگانه نه میگفتند و رهبری روشنفکران مردمی فرقه را میپذیرفتند، دیالکتیکی است تماشایی. با دیدن فیلمها و مستندات اندک آن دوره هنوز هم میتوان شور دمکراتیک را زیر پوست تودههای مردم آذربایجان حس کرد. بارقهای از شور جمعی و سودای آزادی در چهرههای این مردم عادی هست که هرگز از خاطرهی تاریخ آذربایجان پاک نخواهد شد.
سلب مالکیت به دو روش
موضوع سلب مالکیت برای بحث پیرامون اتوپیای ازادی واجد اهمیت است. اصولا در تاریخ دو نوع سلب مالکیت داشتهایم. یکی سلب مالکیت اقتصادی از تودههای مردم بوده است توسط طبقات فرادست که در شکلهای گوناگونی انجام شده است. اما هستهی اصلی آن، سلب کردن مالکیت مردم بر زمین بوده است به عنوان مهمترین منبع کسب معاش. زمین به تدریج به یک ثروت خصوصی و شخصی تبدیل شده یا میشود و تودههای مردم از دسترسی به آن یا ادارهی همگانی آن محروم میشوند؛ چیزی که به ویژه در عصر بهاصطلاح مدرن عقلانی سرعت بیسابقهای مییابد و در اثر حاکمیت منطق اقتصادی معطوف به سودآوری و رشد اقتصادی کور، زمین عملا دستخوش استهلاک وحشتناکی شده و از بین میرود. در تداوم و تثبیت این وضعیت به سرکوب حافظه و زدودن همه ردپاهای گذشته نیاز میافتد، گذشتهای که میتواند یادآور یک وضعیت متفاوت باشد. این دومی خلع مالکیت معنوی از مردم عادی بهمعنای جعل تاریخ است و شستشوی ذهن آنان از خاطره و یادمان گذشته، تا به این ترتیب تاریخ مقاومت خود و پیشینیان را فراموش کنند یا تفسیری باژگونه از آن همه را مالک شوند و از خیالپردازی برای آیندهای متفاوت دست بردارند.
در بارهی جنبش ملی آذربایجان، شاهد یک حرکت معکوس هستیم. طغیان آذربایجان شورشی بود علیه هر دو شیوهی سلب مالکیت. طغیان عمومی در آذربایجان و حکومت فرقه بهمنزلهی برآیندی از آن، هم مالکیت مردم آذربایجان را بر وسایل مادی آن سرزمین استقرار بخشید و هم مالکیت معنوی آنان بر زبان، موسیقی، تاریخ، تولید اندیشه و یادمان، و نامگذاری و آذین جغرافیای زیستهشان را اعاده کرد.
پس از براندازی حکومت ملی آذربایجان، همراه با افول جنبش، هر دو نوع مالکیت از مردم بازپس گرفته شد. با بازگشت خوانین و زمینداران بزرگ که یورش ارتش شاهنشاهی زمینهی بازگشتشان را فراهم کرد، شاهد موج انتقامگیری و دهشتی بیسابقه هستیم که هنوز باید بازگو شود. به دنبال این سرکوب خونین، خلع مالکیت مادی– معنوی و زبانی از نو استقرار یافت: مصادرهی مجدد وسایل معاش مردم، ممنوع کردن نام فرقه، قدغن نمودن خاطرهی آن شورش و آن غلیان سازندگی، بدنام کردن فرقه و پاک کردن خاطرهی فداکاریهای فداییان فرقه از ذهن مردم. موج تبعید و مهاجرت و خانهنشینی و فرار به خارج یا دیگر مناطق ایران، آذربایجان را برای چندمین بار از کادرهای ورزیده و هواداران پرشور آرمان آزادیخواهی تهی کرد. در قدم بعدی حافظهی تاریخی را «چپاول» کردند، با تواریخ سفارشی حافظهی انتقادی فعال را سرکوب و اتوپیای آزادی را به تاریکخانههای تاریخ راندند، آن را تحریف کردند، به ابتذال جمعآوری «فاکت» آلودند و تلاش نمودند تا با ارائهی رقمهایی «معقول»، دامنه و شدت جنایت را عقلانی و محدود و موجه جلوه دهند. خوشبختانه در سالهای اخیر سنت ضدتاریخ نویسی (رسمی–ناسیونالیستی) رواج یافته است و مردم آذربایجان با همت روشنفکران بومی خود تاریخ فرقه و تاریخ گذشتهی خود را به قراری دیگری ثبت میکنند. مبارزه علیه سلب مالکیت از مردم آذربایجان در قلمرو تاریخ، و احیای حافظهی تاریخی سرکوبشده میتواند پیشقراول فرایند دیگری باشد به قصد بازپسگیری پیشرویهای قدیم و فراتر رفتن از آنها.
پیشهوری و سرنوشت تراژیک آذربایجان
به یاد آریم که رهبر این حکومت، جعفر پیشهوری، از روشنفکران عوام بود، به این معنا که طرفدار روشنگری ذهن تودهها و نه تحمیق و تحقیر آنان، و از پشتیابانان ثابتقدم آزادیهای انسان بود. دشمنان او میدانستند چقدر خطرناک است که به مردم اجازه دهیم تا از تواناییهای خودشان باخبر شوند و به همین جهت نیز از او نفرت داشتند. او به نفع ارتقای آگاهی و افزایش آزادی انسان تلاش میکرد. او در این راه به قدر توان خود کوشید و تلاش کرد تا از جادهی هولناک و پرتضاد و لغزان سیاست در عصر خود بالا رود و منافع مردم بومی خود را در همبستگی با دیگر مردمان ایران متحقق سازد. پیشهوری در موقعیت تاریخی دشواری میزیست، چیزی که مورخان ناسیونالیسم ایرانی و محققان سفارشی کمتر به آن توجه داشتهاند. هر آنچه که این دسته مورخان و محققان در بارهی او نوشتهاند و گفتهاند کاریکاتور رسوایی از واقعیت چهرهی این مرد اندیشمند و اهل پراتیک سیاسی است. او برای تفوق زبان ترکی در منطقهی آذربایجان و برای عدالت اجتماعی به نفع زحمتکشان تلاش میکرد. با حکومت خود عزت نفس تودههای مردم زحمتکش آذربایجان را ارتقا داد و آرزویشان برای خودگردانی منطقهای را متحقق ساخت. او و دیگر فعالان و رهبران آن جنگ «دهقانی» نمیدانستند که چه بر سر آرمانی که به دفاع از آن برخاستهاند، خواهد آمد و با این حال خطر کردند و دل به دریا زدند. یک سال بر خود حکومت کردند و یوغ فرمانروای بیگانه را بی هیچ تردید و ترسی از گردن باز کردند. همین خود سزاوار تحسین و ستایش است.
با شکست فرقه، یوغ حکومت نظامی از نو گرد سکوت پاشید همه جا، هدفهای پویا و والای جنبش، به دست قدرتی بس انعطافناپذیر، نفرتبار و پرکینه به خاک و خون کشیده شد. وحشت تغییر که بر دل طبقات حاکم و ارتجاعی نشسته بود و بسیاری از آنان را به تشویش و هزیمت واداشته بود از نو جای خود را به اطمینان از ثبات ظلم و جور داد. امید تغییرکه هزاران هزار را در سراسر ایران و بهویژه آذربایجان به میدان رزم کشانده بود از نو به گل نشست. طبقات پایینی و مردمانی که به زبانی دیگر جز فارسی سخن میگفتند، دوباره به جایگاه بیمنزلت و سرنوشت پرتحقیر پیشین بازگشت داده شدند. خفقان از نو به همه جا نفوذ کرد. سستعنصران ستایش شدند، پاداش گرفتند، نردبان ترقی زیر پایشان گذاشته شد. از رهبران فرقه برخی به دار آویخته شدند، برخی روی نهان کردند، برخی سستعنصری و بزدلی و تسلیمطلبی خود را نشان دادند، برخی برای همیشه به کنج عزلت خزیدند، و پیشهوری، رزمنده اما شکستخورده، به ضربهی جانکاه تحقیرواهانت یا شاید به سفارش و صلاحدید رفیق استالین به دنبال یک تصادف خیابانی در شمال ارس چهره در نقاب خاک کشید، و برخی شیفتگان جنبش از شدت وهن دق کردند و مردند.
حکومت ملی آذربایجان در مواجهه با تهدیدات دولت مرکزی از همسایهی شمالی خود که شاید از منظر کنونی کاستیها، نقائص، زشتیها و پلشتیهایش همه کاملا روشن باشد، اما در آن روزها منبع الهامی بود برای بسیاری از جنبشهای ضداستعماری و ملی–رهاییبخش، چشمداشت کمک و همیاری داشت اما «خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم». استالین پشتکرده به رهبران فرقه صورتحساب منافع حقیر خود را وارسی میکرد. چشمداشت پشتیبانی به معنای سرسپردگی نیست. اجازه دهید در فرصتی دیگر به این موضوع هم بپردازیم.
پیکرهی سوارهزنی که افعی هزارسری را میکوبد
اگر روزی آذربایجان دوباره روی آزادی ببیند شاید بهترین تندیسی که به یاد این جنگ دهقانی و شهری و حکومت برآمده از دل آن میتوان برپا داشت، پیکرهی سواره زنی باشد که افعی هزارسری را زیر سم اسب خود لگدمال میکند و خود نیز در حال واژگون شدن از روزی زین است. برپا داشتن پیکرهی یک سوارهزن نیز ارجگذاری به خاطرهی زنانی باشد که از هنگام جنبش مشروطیت تا امروز «پشت» صحنه را سازمان داده و گاه و بیگاه نیز قواعد مردانهی بازی را به هم زده و به روی صحنه برجهیده و در جنگ تن به تن هم مشارکت جستهاند.
سخن پایانی
از منظر امروز، نابودی حکومت فرقه با توجه به وضعیت بینالمللی آن روز ردخور نداشت. با این همه یک سال دوام آوردند، ایستادند، مذاکره کردند، برای مقاومت و دفاع از حقوق خود تقاضای سلاح کردند و البته روی خوش از شوروی ندیدند. حکومت مرکزی هم که از شادی در پوست خود نمیگنجید، ارتش خود را به آذربایجان گسیل داشت تا دهقانان و زحمتکشان و روشنفکران آذربایجان را از نو یوغ به گردن نهد و فرمانروایی بیگانه را از نو استقرار بخشد. در بارهی «عدد» کشتهشدگان که بیش از چندین هزار است هنوز تحقیق رسمی نشده، و روایت واقعی هنوز به کتابت درنیامده و پروندهی دادخواهی هنوز گشوده نشده است. قصد از این لشکرکشی خونین و دهشت تصورناپذیر و سنگدلانهای که فرستادگان و عمال شاه در همه جا گستردند، چیزی نبود جز خاموش کردن یک بار برای همیشهی میل به تغییر در دل «ما مردم» بود.
در نهایت این که طغیان زحمتکشان و روشنفکران آذربایجان بر اوضاع کلی ایران بیتاثیر نبود. محمدرضا شاه ایدهی اصلاحات ارضی و اعطای حق رای به زنان را بهعنوان جبران سرکوب ایدهی آزادی و عمل آزاد به مردمان زیردست خود «اعطا» کرد. نام فرقه و حکومت ملی آذربایجان را از میان برداشت اما بخشی از میراث آن را به نام خود سکه زد. حکومت ملی آذربایجان غیرمستقیم تلنگری نهایی بود به فساد کهن. این طغیان اعتماد به نفس نظم قدیمی را به چالش گرفت و ضرورت و اضطرار اصلاحات را از همیشه اشکارتر ساخت.
* * *